محله شهیدمحلاتی
فصل نهم : صفحه یازدهم : نماز ناتمام #خاطرات_رزمندۀ_جانباز، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
فصل نهم : صفحه دوازدهم : نماز ناتمام ، حجت‌الاسلام حسین شیراوند (ضرغام) .................... او رادیویی را در موج اف‌ام راه‌اندازی کرده بود به‌نام «رادیو برزول» که مراسمات مسجد را به‌طور زنده و نوارهای سخنرانی و نوحه را برای مردم استان پخش می‌کرد. حتی پیش آمده بود که دوستانی که در جبهۀ غرب مشغول رزم بودند امواج رادیو برزول را دریافت کرده و برنامه‌ها را دنبال کرده باشند. در کنار او جواد‌ قرار داشت که فوتبالیستی حرفه‌ای بود. در تیم منتخب نهاوند بازی می‌کرد و به‌نام «زیکو»، اسطورۀ فوتبال آن زمان، مشهور بود. آن‌ها ماندند و ما عازم خط شدیم. محجوب سرستون بود و پشت‌سرش حاج‌آقا سعادت قرار داشت. من هم با فاصلۀ کمی، همان جلوها بودم. سه روحانی معمم دیگر چون شیخ محمدرضا، شیخ آیت و طلبه‌ای دیگر داشتیم که در جای‌جای ستون پخش شده بودند. ستون‌کشی ما بسیار منظم و چشم‌نواز بود. بچه‌ها هرکدام در فاصلۀ چندمتری از هم قرار داشتند و اگر خمپاره‌ای کنارمان می‌افتاد حداقلِ تلفات گرفته می‌شد. برخلاف ما، نیروهایی که از خط برمی‌گشتند مثل لشکر شکست‌خورده بودند و وضع آشفته‌شان از آشفتگی خط مقدم خبر می‌داد. پس از چندی، به یک نهر کوچک رسیدیم که علی‌الظاهر نهرجاسم بود. تنۀ نخلی روی آن انداخته بودند و باید از روی آن عبور می‌کردیم. پس از نهر، نوبت میدان‌مین و عبور از معبر بود. ما که جلو بودیم، صدای انفجاری را هنگام ورود ستون به معبر شنیدیم، اما ندانستیم چه کسی روی مین رفته است. جلو که رفتیم، دیدم حاج‌آقا سعادت ورودی میدان‌مین نشسته است و سیم‌خاردار را نگه داشته تا بقیۀ بچه‌ها رد شوند. دقت کردم، دیدم یک پایش قطع شده و پای دیگرش به پوست آویزان است. وحشت‌زده گفتم: «حاج‌آقا...» آرام و مسیحایی گفت: «هیچی نگو، بذار بچه‌ها فکر کنن سیم‌خاردار رو گرفتم و روحیه‌شون رو نبازن.» گفتم: «پس همین‌جا بمونید، اوضاع خط که تثبیت شد برمی‌گردم.» با انفجار مین، درگیری پیش از موعد آغاز شد و نیروهای بعثی به‌سمت ما آتش گشودند. آن‌ها در یک کانال طول و دراز مستقر بودند و با مخفی کردن خود در آن، انواع و اقسام رگبار و تیربار را علیه ما استفاده می‌کردند. ما سنگرهای تیربار را با آر‌پی‌جی می‌زدیم و روی سرشان نارنجک می‌ریختیم. یک ساعت جنگ تمام‌عیار بین ما در جریان بود و درنهایت دشمن مجبور به عقب‌نشینی و پناه بردن به نخلستان شد. سمت نخلستان خاکریز داشتند و یک ساختمان به‌شکل خانه‌های ابوشانک کنار نخلستان بود. با پس زدن بعثی‌ها به‌عنوان اولین نیروهای پیشرو وارد کانال شدیم. هنوز نیروهای خودی الحاق را انجام نداده بودند و به‌شکلی محاصره‌گونه باید از هر سه طرف می‌جنگیدیم. من، اصلانی و شهبازی که گروهان را در دست داشتیم، جلسه‌ای کوتاه و سرپایی گرفتیم و در نبود محجوب، تقسیم کار کردیم. او بعد از حضور در درگیری اولیه غیبش زده بود و نمی‌دانستیم کجاست. سراغش را از اصلانی گرفتم و به گلایه گفتم:« چرا به ما سر نمی‌زنه؟» او یا خبر نداشت یا اگر می‌دانست به من نگفت. محمدحسین محجوب، جوادحسن گاویار و موسی‌رضا ملک در همان رفت‌وآمدهای اولیه شهید شده بودند. ماحصل تقسیم کارمان این شد: من سمت راست کانال را عهده‌دار شدم که اوج هجوم دشمن از آن بود. اصلانی سمت چپ کانال را به دست گرفت و شهبازی که پاسدار بود، فرمانده شد و قرار شد تمام کارهای پشتیبانی و هماهنگی با او باشد. آن‌قدر کانال طولانی بود که هرچه نیروها را با فاصله می‌چیدیم بازهم نیرو کم می‌آمد و راه نفوذ باز می‌ماند. سمت راست کانال، زمین شیب می‌شد و محلی برای عبور ماشین بود. ماشین‌هایشان تا نزدیکی می‌آمد و ناگهان بعثی‌ها را در کانال، رودرروی خودمان می‌دیدیم. با هرچه در دست داشتیم روی این نقطۀ استراتژیک آتش می‌ریختیم تا دور نخوریم و کانال حفظ شود. یک‌دفعه چند نفر از نیروهای دشمن باهم رخنه کردند و خودشان را تا پای کانال رساندند. رمضان قیاسوند وقتی دید تکاورشان خود را به کانال رسانده، یقه‌اش را گرفت و او را به داخل کانال کشید. یکی بعثی می‌زد و یکی رمضان، درنهایت رمضان با قدرت بدنی و شجاعت مثال‌زدنی خود، بعثی را به درک واصل کرد و به غائله خاتمه داد. با دیدن این صحنه، بقیۀ بعثی‌ها ترسیدند و فرار کردند. همین‌طور که این قسمت ما را به خود مشغول کرده بود تانکی از آن‌طرف آمد و آن‌قدر نزدیک شد که از برد موثر آر‌پی‌جی نزدیکتر آمد و دیگر موشک به او اثر نداشت. رمضان در میان بهت و واهمۀ ما جَلد پرید روی تانک و نارنجکی توی آن انداخت و در را بست. تانک با انفجار خفه‌ای متوقف شد و خطر از بیخ گوشمان گذشت. تانک بعدی که آمد دیگر هوشیار و حواس‌جمع بودیم. نگذاشتم از محدودۀ آر‌پی‌جی پا را نزدیکتر بگذارد.آرپی‌جی را برداشتم و تانک سرکش را نشانه رفتم. @mahale114