(قسمت پنجم): ﷻ 💥حضرت بقیة الله ارواحنا فداه ایستاد و رو به من کرد و فرمود: وقتی به بغداد رسیدی "مستنصر خلیفه عباسی" تو را می طلبد و به تو عطایی می دهد، از او قبول نکن و به فرزندم "رضی" (اسم سید ابن طاووس است) بگو که نامه ای به "علی بن عوض" درباره تو بنویسد و من به او سفارش می کنم که هر چه بخواهی به تو بدهد. من همانجا ایستادم و سخنان آن حضرت را گوش دادم، آنها بعد از این کلمات حرکت کردند و رفتند و از نظرم غائب شدند. ✨💫✨ اما دیگر نمی توانستم از کثرت غم فراق آن حضرت به طرف سامراء بروم. همانجا نشستم. گریه می کردم و از دوری آن حضرت اشک می ریختم. بالاخره پس از ساعتی حرکت کردم و به سامرا رفتم. جمعی از اهل شهر که مرا دیدند گفتند: حالت چرا متغیر است؟ با کسی دعوا کرده ای؟ گفتم: نه ولی شما بگویید که این اسب سواران که بودند؟ گفتند: ممکن است از سادات و بزرگان این منطقه باشند. گفتم: نه آنها از بزرگان این منطقه نبودند، یکی از آنها حضرت صاحب الامر روحی فداه بودند. گفتند: کدام یکی از آنها؟ من آن حضرت را معرفی کردم. ✨💫✨ گفتند: زخمت را به او نشان دادی؟ گفتم: بلی. او خودش آن را فشار داد و درد هم گرفت. آنها ران مرا باز کردند، اثری از آن زخم نبود. من خودم هم تعجب کردم و به شک افتادم و گفتم: شاید پای دیگرم زخم بوده، لذا پای دیگرم را باز کردم باز هم اثری نبود!!! ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  ‌‎‎‌‌به کانال بپیوندید👇👇 ┏━━━━━━━━━ 🕌🇮🇷┓ @mahdaviat_parsabad ┗🌺🍃 ━━━━━━━━━┛