🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت بیست و پنج
زهرا یادش افتاد چای و دو حبه قندی که داخل اتوبوس بین راهی بهشان داده بودند را مصرف نکرده بود. به صورتش آبی زد. وضو گرفت و کنار جالباسی گوشه دیوار رفت. دو قند و چای کیسه ای را از کیفش در آورد و گفت:"الحمدلله. خدایا ممنونم که یادم انداختی." چای را داخل قوری انداخت. بعد از اینکه رنگ گرفت، قندها را هم داخل قوری انداخت. بذهنش خورد: "سید معمولا در جیبش شکلاتِ جایزهای دارد. "رفت تا از جیب قبای سید، شکلات بردارد و اگر بچه ها به کم شیرین بودن چای اعتراض کردند، شکلات را به آن ها بدهد.
شکلات توت فرنگی و انگوری را انتخاب کرد. مکث کرد که: "سید این ها را برای جایزه دادن به بچه های مسجد، داخل جیبش نگه می دارد." شکلات ها را سرجایش گذاشت. با خود گفت: "باشد برای بچه های مسجد. زینب و علی اصغر هم اگر خواستند بروند مسجد از بابا جایزه بگیرند" با این فکر و نقشه ای که برای مسجد بردن بچه ها به ذهنش خورده بود، گرفتگیِ چهره اش کمی باز شد. با خود گفت: "سید بیشتر تحت فشار است. بالاخره او مرد است و نان آور خانواده. خدایا از سر فضلت، گشایش را روزی همه مان کن."
🔸زینب پهلو به پهلو شد. زهرا کنارش رفت و نشست. او را به پهلوی راست غلتاند. پشتش را نوازش کرد. چشمان زینب باز شد:"بابا رفته؟" زهرا به لبخند، صورت دخترش را بوسید و گفت: "سلام خوشگل. نه نرفته. درس گوش می دهد." زهرا، دستش را پشت زینب حایل کرد که موقع بلند شدن، از پهلوی راست بلند شود. نشست. از نگاه مادر فهمید پدر در بالکن نشسته. رفت پشت پنجره. به شیشه زد. مادر در حال برخاستن گفت: "هدفن در گوش باباست . نمی شنود." از صدای ضربه شیشه، علی اصغر هم بیدار شد. زهرا به سرعت خود را به رختخواب او رساند تا او را هم از پهلوی راست بلند کند که دیر رسید. علی اصغر بلند شده بود. زهرا با خود گفت: "امروز بیچاره ایم. خدا رحم کند"
🔹بچهها به کمک مادر، دست و صورت شستند و کنار بابا رفتند. زهرا اصراری نداشت برای صبحانه صدایشان بزند. سید، هر دو را روی پاهایش نشاند و همان طور که درس خارج اصول را گوش میداد، نوازششان کرد. علی اصغر، چرتش گرفت. اما زینب، دوست داشت هدفون بابا را بگیرد و گوش دهد. سید، یک گوش هدفن را در گوش زینب گذاشت. زهرا باز هم داخل کابینت ها را گشت. یاد ناهار افتاد:"خدایا برای ناهارشان چه بپزم؟" به اندازه یک استکان سویا داشت و کمتر، نخود. همان نخود اندک را داخل قابلمه گذاشت. کمی نمک و ادویه زد و شعله را روشن کرد. "سویا را هم خواهم خیساند اما با سویا و کمی نخود، شکم کدامیک را سیر کنم؟" غرق حرف زدن با خود بود و حضور سید را در آشپزخانه احساس نکرد.
🔸سید، آشفتگی زهرا را حس کرده بود. علی اصغر را به تماشای ویدئویی از حیوانات، پای لب تاب نشانده بود و زینب را به جمع کردن رختخوابش، تشویق کرده بود تا در خلوت، ببیند زهرا را چه شده. زهرا با گرمای دستان سید، به خود آمد. چشمان نگرانش را به سید دوخت. سعی کرد چهره اش را خندان نشان دهد گفت:"امروز که به خانم ها نگفتیم کلاس قرآن هست. از فردا شروع کنم دیگر." سید موهای زهرا را نوازش کرد و گفت: "اینقدر نگران نباش زهرا. خدا بزرگ است. نماز صبح اعلام کردم برای ساعت یازده." زینب، یادگرفته بود که وقتی مامان و بابا با هم حرف می زنند، به کاری مشغول باشد و مزاحمشان نشود. سمت کارتن های موز رفت و اسباب بازی ستارههایش را برداشت تا چیزی بسازد. زهرا به محبت های سید، کمی آرام شد. همین محبت ها و دلِ بزرگِ سید، سختی های زندگی طلبگی را برایش تحمل پذیر می کرد.
🔹چراغ آشپزخانه را خاموش کرد و بیرون آمدند. علی اصغر مشغول ور رفتن به لب تاب بود. سید، بالای سر علی اصغر، ماتش برد. علی اصغر چهار ساله، برنامه های لب تاب را حسابی به هم ریخته بود. سید، لب تاب را از دست علی اصغر نجات داد و خیلی جدی گفت: "قرار بود به چیزی دست نزنی آقا. قرارمان یادت رفت که!" علی اصغر، باز هم خواست دکمه های کیبورد و موس را فشار بدهد و صدای هشدارهای لب تاب را در بیاورد. خوشش آمده بود. اما دستش به لب تابی که روی دست بابا بلند بود، نرسید.
▫️سید، برنامه ها را نگاهی انداخت و با خود گفت: "پروژه ام را حذف کرده.. خدایا.." نگاه مستاصلی به علی اصغر انداخت. با خود گفت: "زحمات ساعت ها کارم پرید." نیرویی انگار حنجره اش را تحریک می کرد که فریادی بزند و به حرکت دست، علی اصغر را تنبیه کند. به خود گفت: " بچه است دیگر. زدن ندارد. داد و فریاد ندارد. سرزنش کردن ندارد جواد. اشتباه خودم بود که نشاندمش سر لب تاب. رمز را برای همین ها گذاشته بودم" نفس عمیقی کشید و لب تاب را خاموش کرد. سعی کرد خودش را آرام کند. به خود گفت: "خیر باشد. دنیاست دیگر. این هم میگذرد" علی اصغر را بوسید. لُپش را به نرمی کشید و آماده بیرون رفتن شد.
https://eitaa.com/mahdavieat