🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت چهل و چهار
🔹زینب نگاهش در صورت به اشک نشسته خانم قدیری قفل شده بود. علی اصغر و سامان همان طور که چشمشان به شبکه پویا بود، یکدیگر را برانداز میکردند. زهرا، کنار خانم قدیری، مودب و آرام نشسته بود. در دلش غوغا بود. قلبش از دیدن اشکهای دیگران از جا کنده میشد. دلش میخواست همه جا صلح و صفا باشد و همه با هم خوب و عالی زندگی کنند. نه دعوایی باشد نه صدایی بلند شود نه بی احترامی صورت گیرد. نه حقی خورده شود و نه هیچ بدیای. خانم قدیری گفت:"نمی دانم با صادق چه مشکلی دارد ولی از وقتی برادرش به دنیا آمد دیگر او را نمیدید. نه خودش را و نه نیازهایش را. خیلی نگران صادق هستم . ترسیدم دست به کار احمقانهای بزند که تماس گرفتم و از حاج آقا خواستم با او صحبت کند" زهرا گفت:"کار خوبی کردید. نگرانیتان به جا است. من هم بودم نگران میشدم. پس فکر میکنید که پدرش او را نمیبیند؟" خانم قدیری گفت:"بله. وقتی به خانه میآید برای سامان هله هوله میخرد و انگار نه انگار که صادق هم هست. وقتی لباسی چیزی میخرد فقط سایز سامان میخرد و اگر من نروم و چندبار از او درخواست نکنم که پولی بدهد تا برای صادق لباسی چیزی بخرم، خودش اصلا به فکر نیست." زهرا گفت:"عجب. فکر میکنید علت این رفتار همسرتان چیست؟" خانم قدیری گفت:"نمیدانم. بارها روی این مسئله فکر کردم." زهرا گفت:" مثلا امروز را بررسی کنید ببینید از صبح چه اتفاقاتی افتاد. از زمانی که خودتان یا همسرتان از خواب بیدار شدید."
🔸خانم قدیری فکر کرد. صبح زود بعد از نماز صبح، او دیگر نخوابیده بود و مشغول تلاوت شده بود. پرویز بعد از نمازِ سَرسَری ای که خواند، در رختخواب دراز کشید. چند بار به او نگاه کرد و او هم نگاهش کرد و بعد خوابید. دو سه ساعت بعد بلند شد و خواست صبحانه بخورد. دید وسایل صبحانه چیده نشده فریاد زد" پس کو صبحانه. اینجا خانه است مثلا؟" و بعد از اینکه او یادآوری کرده که "سحری خوردیم پرویز جان، روزهای." عصبانی تر شد و گفت "چرا باید روزه بگیرم" و داخل اتاق رفت و در را کوبید. بعد هم او رفت و رختخواب را مرتب کرد. کمی گردگیری کرد. کمی دور و بر پرویز چرخید و حرف زد ولی پرویز محل نداد و چهره در هم کشیده بود و به گوشیاش ور میرفت. بعد هم به بچه ها سر زده بود و داد و فریاد سر صادق که "این تنه لَشت را جمع کن" و با لگد، او را از خواب پرانده بود. بعد به اتاق سامان رفت و کنار سامان روی رختخوابش دراز کشید و نوازشش کرد. بعد هم تلویزیون و باز هم موبایل. صادق که از اتاقش بیرون آمده بود را دید و دوباره تیکه ای حواله اش کرد.
🔹زهرا گفت:"وسط همه بررسی هایتان، به این هم فکر کنید که از صبح که بیدار شده اید، چه توجهاتی به همسرتان نشان داده اید. خیلی از دعواهای والدین با بچه ها، ناشی از بیتوجهی یا کمتوجهی همسران به یکدیگر است که به آن صورت بروز میکند. چند وقت پیش خانمی میگفت بعضی وقتها از بچهام متنفر میشوم. از میوه دلش متنفر میشود. انتهای صحبتهایش به این رسید که از دست همسرش عصبانی میشود و این عصبانیت را ناخودآگاه آنطور بروز میدهد." خانم قدیری فکر کرد و گفت:"شاید هم از من دلخور است. یا شاید چون سامان بیشتر شبیه خودش است او را بیشتر دوست دارد و صادق را نه. نمیدانم" زهرا گفت:"باید بررسی کنید و علتها را یکی یکی برطرف کنید تا معلوم شود کدام است. الان خودتان فکر میکنید علت، نیازش به، توجه دیدن از سمت شماست؟" خانم قدیری گفت:"من همه توجهی به او میکنم. سحری و افطاری و... همه چیزش آماده و مرتب است. سعی میکنم همیشه خوش برخورد باشم با اینکه او مرا تحقیر میکند."
🔸صدای باز شدن درِ اتاق صادق، حواس خانم قدیری را به بالا منصرف کرد. صادق از اتاق بیرون آمد و به سمت روشویی طبقه بالا رفت. خانم قدیری ریز، اشک ریخت و گفت:"بچهام را خیلی تحقیر میکند. مدام بی عرضه و تنبل و بی شعور و نفهم و کم عقل و از این دست حرفهاست که نثارش میکند. اوایل جلویش میایستادم که این چه حرفهایی است ولی دیگر خسته شدم از اینکه یکی بگویم و دوتا بشنوم و او باز هم بگوید و به تحقیرهایش ادامه دهد." زهرا گفت:"جلوی آقاپسرتان با همسرتان بحث میکردید؟" خانم قدیری گفت:"همان لحظهای که تیکه میپراند یا حرف نامربوطی میزد میگفتم. اما دیگر آن طور نیستم. فقط به صادق میگویم بالاخره اخلاق پدرت این طور است دیگر. باید تحملش کنیم." خانم قدیری به صادق که با صورتی آب خورده، بی قید و رها به اتاقش برگشت نگاه کرد و گفت:"حاج خانم چه کار باید میکردم که نکردم. من خودم را فدای این بچهها کردهام که زندگی راحتی داشته باشند. درسم را رها کردم. از خانوادهام جدا شدم تا بهانهای برای درگیری نباشد اما هنوز بچههایم روی خوش زندگی را ندیدند.
https://eitaa.com/mahdavieat