🌸🌸🌸🌸🌸 🍁کوچه‌ی هشت ممیز یک🍁 قسمت چهل و پنج 🔹سید هم از آن‌طرف پای درد و دل صادق نشسته بود و از پنجره، بازی علی اصغر و سامان را در حیاط، نظارت می‌کرد. سامان هر از گاهی علی اصغر را اذیتی می‌کرد و غش غش می‌خندید. علی اصغر اول ناراحت می‌شد اما انگار از خنده سامان خوشش آمده باشد، خودش را دلداری می‌داد که دارند بازی می‌کنند. صادق از پدرش متنفر نبود اما دل خوشی هم از او نداشت. شاکی بود که خیلی از او ایراد می‌گیرد. به او توجهی ندارد. کارهای مختلفی از او می‌خواهد که دوست ندارد. سید پرسید:"مثلا چه کاری؟" صادق پاسخ داد:"مثلا به من مقداری پول می‌دهد و می‌گوید بروم چیزهایی بخرم و به مغازه‌های مختلف بفروشم" سید گفت:"این کاری است که شما دوست نداری انجامش دهی؟" صادق با جدیتی بسیار گفت:"اصلا دوست ندارم. بروم مغازه های مختلف التماس کنم که بیایید این جنس مرا بخرید. خوشم نمی‌آید" 🔸سید که از روش تربیتی اقتصادی پدر روی صادق خوشش آمده بود گفت:"کار جالبی است. یادم باشد به علی اصغر یاد بدهم" صادق متعجب پرسید:"چه چیز کار جالبی است؟" سید گفت:"همین که جنسی را بخرد و بتواند با توضیح دادن و تعریف کردن از جنسش، فوایدش را به گونه ای بگوید که مخاطبش را قانع کند جنسش را بخرد" سید سعی کرد تعریف دیگری از کاری که پدر صادق از او خواسته بود را در جمله اش بر زبان بیاورد و او را به فکر بیاندازد که آنطورها هم بد نیست. صادق سکوت کرد. سید ادامه داد:"و شما دوست نداری. دیگر چه چیزهایی را دوست نداری؟" صادق گفت:"بین من و سامان فرق می‌گذارد. برای او چیز می خرد برای من هیچ چیز نمی‌خرد. با او بازی می کند نوازشش می کند با من فقط دعوا می کند و ایراد می گیرد" و سکوت کرد. انگار یاد تک تک حرفهای پدرش افتاده بود و زجر می‌کشید. ضرب تند پاهایش ناشی از اضطراب و حساسیت بالایش بود. 🔹 سید گفت:"یادش بخیر ما هم به سن و سال شما که بودیم همین فکرها را می‌کردیم. پدر فرق می‌گذارد و برادرمان را بیشتر دوست دارد و هر کاری می‌کنیم از ما راضی نیست و مدام کارهای جدید انتظار دارد و .. خدا بیامرزدش. چقدر جایش خالی است. پدر داشتن هم نعمتی است آقا صادق. حتی یک پدر بد که پدر شما آنقدرها هم بد نیست. حتما خوبی هایی دارد. تا به حال به خوبی هایش فکر کرده ای؟" صادق بلافاصله با لحن تندی گفت:"خوبی ای ندارد." سید نگاه معنادار و لبخندی دل‌نشین به او زد و گفت:"حالا مسجد ما چرا نمی‌آیی؟" صادق گفت:"دیشب که آمدیم اما شما زود رفتید." سید کنار صادق لبه تختش نشست و گفت:"چقدر هم خوشحال شدم دیدمت. انگار کل عالم را به من داده باشند. خدا را به خاطر داشتن چنین دوست خوبی شکر می‌کنم. خدایا شکرت آقا صادق را به من دادی" صادق از این حرف خالصانه سید خجالت کشید و خنده‌ای کرد. هر چه در سرش گشت که چه جمله ای بگوید چیزی یادش نیامد. سید دست روی پای صادق زد و گفت:"ببخش دیشب وضعیت به گونه‌ای شد که مجبور شدیم سریع برویم و نشد درست و حسابی ببینمت. قضایش را الان به جا بیاورم قبول می‌کنی؟" صادق که نمی‌دانست چه باید بگوید گفت:"اشکالی ندارد. بله قبول می‌کنم" سید از پاکی و بی آلایشی صادق خنده‌اش گرفت و گفت:"ممنونم که اینقدر خوبی. خب یک کمی از کارهایت برایم بگو." 🔸 صادق که حالش بهتر شده بود از جا بلند شد. دفتر فیلی نقاشی اش را آورد و دست سید داد:"نقاشی کردن را خیلی دوست دارم" سید دفتر را باز کرد. برگه‌ی پوستی را کنار زد و چشمانش گرد شد:"به به. چقدر قشنگ و عالی. خودت کشیده‌ای؟ عجب سوال بی‌خودی پرسیدم. معلوم است که خودت کشیده ای.. وای چقدر این زیباست. ماشاالله.. ماشاالله آقا صادق." گل های زنبق را آنقدر ظریف و با طیف رنگی نقاشی کرده بود که گل‌ها روی کاغذ برجسته شده بودند و طرح را زنده شده بود. سید محو نقاشی صادق شده بود و مدام از ظرافت های کارش تعریف می‌کرد. صادق، از اینکه بالاخره یک نفر ظرافت های کارش را فهمیده بود شاد و سرحال شد. سید گفت: "یک نقشه‌ای برایت کشیدم. با این رنگ آمیزی حرفه‌ای، به نظرم برایت فرقی ندارد روی کاغذ بکشی یا پارچه. درست است؟" صادق که تا به حال به این مسئله فکر نکرده بود گفت:"فکر نکنم فرقی داشته باشد. چطور؟" سید گفت:"فردا بعد از کلاس عربی مفصل برایت می‌گویم. چطور است کلاس عربی مان را در مسجد برگزار کنیم؛ اشکالی که ندارد؟" و صفحه دفتر نقاشی را ورق زد و با به به و چه چه گفتن‌هایش، چنان قندی را در دل صادق آب کرد که تا آن روز، آب نشده بود. https://eitaa.com/mahdavieat