🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی هشت ممیز یک🍁
قسمت شصت و پنج
🔹تلفن سید زنگ خورد:"السلام علی الحسین.. السلام علی الحسین." زهرا بود: سلام جواد جان. مسجد تعطیل شده نمیآیی برویم؟" سید گفت:"آخ ببخشید. شما دمِ درِ مسجدید؟" و سریع از مسجد بیرون رفت. چنگیز نمیدانست باید چه کند. روز و شب می گذراند و هدف خاصی نداشت. قبلا گروهی داشت. نوچه هایی. برو و بیایی. گیم نت مسابقات داشتند. در محل کارها میکردند که از یادآوریشان شرمگین میشد. از وقتی مِهر سید به دلش افتاده بود، دیگر دلش نمیخواست با دوستان قدیمیاش بپلکد اما هیچ کار خاصی هم نداشت. سید وارد مسجد شد. چنگیز گفت:"شما بروید بیمارستان. من اینجا میمانم." سید از این پیشنهاد سخاوتمندانه چنگیز تشکر کرد: "خدا خیرت بدهد. آقای میرشکاری نفرمودند برای چه باید بروم بیمارستان؟" چنگیز که به سفارش حاج عباس، اصل اتفاق را رو نکرده بود گفت:"نه ایشان چیزی نگفتند." گوشی سید مجدد زنگ خورد:"جانم.. سلام گلم.. بله.. متشکرم.. نه نیازی نیست شما بیایی. بله. گوشی را بده مادربزرگ آقا چنگیز با ایشان صحبت کنند. بله.. از من خدانگهدار"
🔸سید گوشی مشکی رنگش را به چنگیز داد. چنگیز نگاهی به گوشی ساده سید کرد و آن را با لبخند گرفت: "الو.. الو.. الو عزیزجون.. الهی قربونت برم.. سلام عزیز جون.. خوبین؟ حالتون خوبه؟ دیگر حالتان به هم نخورد عزیز؟" و با حالت گریهای ادامه داد:"عزیز چنگیزتو ببخش بخاطر بی لیاقتی من اینقدر در به در شده ای" و دیگر حرفی نزد و فقط اشک ریخت. سید که از همان ابتدا، از چنگیز فاصله گرفته بود تا راحت با مادربزرگش صحبت کند، صدای گریهاش را شنید و شروع به خواندن سوره عصر کرد و خواندن را چند بار تکرار کرد. چنگیز آرامتر شد. گوشی را به سید داد. قطع شده بود. صدای گوشی بلند شد: جانم.. سلام گلم.. باشه آمدم." از مسجد بیرون رفت و با قابلمه ای برگشت. قابلمه را جلوی چنگیز گذاشت و گفت:"افطار کن آقا چنگیز. من با اجازه ات بروم بیمارستان. همهاش را بخوریها. خدا خیرت دهد که از مسجد مراقبت میکنی". پیشانیاش را بوسید و قبل از اینکه احساس شرمندگی و خجالت به او دست دهد، مسجد را ترک کرد.
🔹به بیمارستان که رسید، به آقای مرتضوی تماس گرفت. حاج عباس خود را به طبقه پایین رساند و سید را به بخش قلب برد. سید، از دیدن حاج احمد تعجب کرد و نگاه پرسشگر خود را به حاج عباس دوخت:"چی شده حاج عباس؟ چه اتفاقی افتاده؟ حاج احمد که حالش خوب بود" حاج عباس، به گریه افتاد و گفت: "موقع نماز ظهر، حاجی با یک حالت خاصی آمد مسجد و شما را نگاه کرد و رفت. حالت غریبی داشت. غم در صورتش موج میزد. نتوانستم بمانم و بلافاصله خودم را به خانهاش رساندم. زنگ زدم و گوشی که برداشته شد خودم را معرفی کردم. خانمش پشت گوشی بود. چون هیچ صدایی از ایشان نیامد. دکمه بازشدن در را زد. میدانید که همسر ایشان را هیچ کس ندیده. خودم در را باز کردم و وارد شدم. صدای حاج احمد از اتاق میآمد. با کسی بحث داشت. احساس کردم نباید وارد اتاق شوم. انگار یقه به یقه شده باشند، آن طور در حال دعوا و بحث بودند. فریاد حاج احمد آمد که نمیگذارم این کار را بکنی. پس این سالها همه این مصیبت ها زیر سر تو بود. وقتی همه بفهمند دیگر یک ساعت هم دوام نخواهی آورد." و باز انگار درگیری شد. دیگر سکوت شد و صدایی نیامد. بعد از چند ثانیه، آقایی از اتاق بیرون رفت و به سرعت از در خارج شد. اصلا نفهمید که من گوشه دیوار ایستادهام." گریه حاج عباس بیشتر شد و ادامه داد:"من که وارد شدم، دیدم حاج احمد روی زمین افتاده. سریع زنگ زدم اورژانس "
🔸 سید از این اتفاق بسیار ناراحت شده بود. آقای مرتضوی ، از اتاق دکتر بیرون آمد و به سید که رسید، به او دست داد:"سلام علیکم حاج آقا. خداقوت" نگاهی به حاج عباس کرد. حاج عباس گفت:"همه چیز را گفتم" نگاه شماتت بار آقای مرتضوی صورت حاج عباس را جدی کرد. دست از گریه برداشت و گفت: "نه آن را نگفتم" سید، نگاهش را بین آن دو رفت و برگشت داد و از حاج عباس پرسید: "چیزی به من مربوط است که نگفتهاید؟ بگویید خب. " آقای مرتضوی دست سید را گرفت و روی صندلی نشاند. از مسجد و شکافش پرسید. سید قضیه نگهبانی چنگیز را تعریف کرد. آقای مرتضوی گفت:"خدا خیرش بدهد این جوان چقدر خوب بود و ما چه فکرها که نمیکردیم." سید پرسید:"حاج آقا، چه چیز را حاج عباس آقا به من نگفته است؟" آقای مرتضوی گفت:"اینکه دعوا سر شما بوده و طرف دعوا هم..." سید از شنیدن این جمله تعجب کرد و گفت:"سر من؟ طرف دعوا؟" آقای مرتضوی ادامه داد: "بله. با آقای میرشکاری" سید، دست بر زانویش زد و با غصه، فقط گفت: "ای وای."
http://eitaa.com/mahdavieat