#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃
🌷🕊
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
#نویسنده_اکرم_اسلامی
فصل ششم...( قسمت آخر )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
آن اوایل که جنگ شروع شد ما فکر می کردیم خیلی زود تمام می شود به خیالمان هم نمی رسید که هی جوان ها بروند و بر نگردند مردها سایه شان از سر زن و بچه هایشان کم شود و زن ها تلاش کنند قوی روی پا بمانند و بچه هایشان را دست تنها بزرگ کنند ما بارها و بارها چیزی را که به فکرمان می رسید پشت کامیون ها بار بزنیم و هر دفعه توی دلمان دعا کنیم دفعه اخر باشد و خیلی زود شر جنگ از زندگی مان کم شود ولی نشد و دوباره سبزی خشک کنیم ک لباس بدوزیم ک چشم به راه بغضمان بخوریم ک به هم دلداری بدهیم همه این حرف ها را برای محمد می گفتم فاطمه عروسی کرده و رفته بود سر زندگی خودش خیلی بی سر و صدا مثل خیلی از جوان های دیگر زیر موشک باران و تاریکی خیابان ها جهاز مختصرش را بردند عروسی اش هم همان طور بین مهمان هایی که دور تا دور خانه را پر کرده بودند با لباس سفید عروسی ساده ای نشسته بود روی صندلی و منتظر داماد بود که آژیر کشیدند و برق رفت برایمان عادی شده بود سعی می کردم خونسرد باشم و زیر لب صلوات می فرستادم فاطمه دلهره داشت گوشه لبش را می جوید ولی خدا خواست و خیلی زود همه چیز طبیعی شد روشنایی چراغ ها که برگشت صدای کل کشیدن ک صلوات زن ها توی هم پیچید حاجی هر چند وقت یک بار دو تا برگ نامه می فرستاد تا کارش توی منطقه تمام نمی شد و ساخته شده چیزی را تحویل نمی داد آرام و قرار نمی گرفت حالا شده یک چهار دیواری باشد که چند نفر را از باد و باران یا داغی آفتاب حفظ کند مهم این بود که به درد بخورد نیازی را رفع کند لابد پشت سرش یک خدا بیامرزی هم به پدرش می فرستادند همین برای کل زندگی من و بچه هایم کافی بود من نبودن حاجی و مریم را با حرف زدن با محمد پر می کردم محمد برای من پسر بچه سیزده چهارده ساله نبود نظرش را در مورد خیلی ها چیزها که می شنیدم نگاهش می کردم و در دلم می گفتم تو کی بزرگ شدی که من حواسم نبود؟
http://eitaa.com/mahdavieat