⛅️🪐
#نوجووون
#کتاب_خون
#بخش۴_نسلسوخته
🔺ادامه🔻
بسمربّالمهدی🍁
🔘روز اول
بالاخره هر طور بود، اون لحظات تمام شد😮💨
من و سعید راهی مدرسه شدیم. دوید سمت در و سوار ماشین شد؛ منم پشت سرش. به در ماشین که نزدیک شدم، پدرم در رو بست‼️
_تو دیگه بچه نیستی که برسونمت... خودت برو مدرسه!
سوار ماشین شد و رفت. و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم⁉️
من و سعید، هر دو به یک مدرسه می رفتیم. مسیر هر دومون یکی بود. مات و مبهوت، پشت در خشکم زده بود. نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من
حتی نمیدونستم باید سوار کدوم خط بشم!! کجا پیاده بشم!! یا اگر بخوام سوار
تاکسی بشم باید...
همون طور، چند لحظه ایستادم. برگشتم سمت در که زنگ بزنم؛ اما دستم بین
زمین و آسمون خشک شد...〽️
- حالا چی میخوای به مامان بگی؟ اگر بهش بگی چی شده که... مامان همینطوری هم کلی غصه توی دلش داره. این یکی هم بهش اضافه میشه!
دستم رو آوردم پایین؛ رفتم سمت خیابون اصلی؛ پدرم همیشه از کوچه پس کوچهها میرفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم♨️
مردم با عجله در رفت و آمد بودند. جلوی هر کسی رو که میگرفتم بهم محل نمیگذاشت. ندید گرفته میشدم. من، با اون غرورم...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم. رفتم توی یه مغازه، دو سه دقیقه ای طول
کشید؛ اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم.
با عجله رفتم سمت ایستگاه. دل توی دلم نبود. یه ربع دیگه زنگ رو میزدن و در
رو می بستن. اتوبوس رسید؛ اما توی هجمه جمعیت، رسما بین در گیر کردم و له شدم✴️
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل. دستم گزگز میکرد. با هر
تکان اتوبوس، یا یکی روی من می افتاد یا زانوم کنار پله له میشد.➿
توی هر ایستگاه هم، با باز شدن در، پرت میشدم بیرون. چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم😰 با اون قدهای بلند و هیکلهای
بزرگ... و من.
بالاخره یکی به دادم رسید. خودش رو حائل من کرد؛ دستش رو تکیه داد به در
اتوبوس و من رو کشید کنار.^^
توی تکان ها، فشار جمعیت میافتاد روی اون. دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود...سرم رو آوردم بالا😞
_متشکرم🪴خدا خیرتون بده🤲
اون لبخند زد؛ اما من با تمام وجود میخواستم گریه کنم🥺💔
•°•¤•°•🌱🪖
#امام_زمان
#کارگروه_نوجوان_مهدویت
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor