⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 🔘مهمانی خدا من هر روز با احسان بیشتر گرم می‌گرفتم. تنها بود و می‌خواستم این بت فکری رو بین بچه‌ها بشکنم⚡️. اما دیدن همین رفتارها و تفکرها، کم‌کم این فکر رو در من ایجاد کرد که تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم‌ها حساب کرد❓❔ بچه‌هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن، امروز ازش فاصله می‌گرفتن و پدری که تا چند وقت پیش، عَلارغم همه‌ی بدرفتاری‌هاش در حقم پدری می کرد؛ کم‌کم داشت من رو طرد می‌کرد. حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود، با این افکار، از حس دلسوزی برای خودم، حالت منطقی‌تری پیدا می‌کرد. اما به عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می‌شد❤️‍🩹. •°•¤•°• رمضان از راه رسید و من با دنیایی از سوال‌ها که جوابی جز سکوت یا پاسخ های سطحی، چیز دیگه‌ای از دیگران نصیب‌شون نمی‌شد، به مهمانی خدا وارد شدم. یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می‌شدم و می‌رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم. حتی چند بار قبل از اینکه مادرم بلند بشه، من چای رو دم کرده بودم🫖. پدرم چهار روز اول رمضان رو سفر بود. اون روز سحر، نیم ساعت به اذان با خواب‌آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون. تا چشمش بهم افتاد دوباره اخم‌هاش رفت توی هم. حتی جواب سلامم رو هم نداد...😑 سریع براش چای ریختم؛ دستم رو آوردم جلو که با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد🙎🏻‍♂ _به والدین خود احسان می کنید⁉️ جا خوردم. دستم بین زمین و آسمون خشک شد. با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد😏: _لازم نکرده! من به لطف تو نیازی ندارم. تو به ما شرّ نرسان، خیرت پیشکش... بدجور دلم شکست. دلم می‌خواست با همه وجود گریه کنم😢 _من چه شرّی به کسی رسونده بودم؟؟ غیر از این بود که حتی بدی رو با خوبی جواب می‌دادم؟؟ غیر از این بود که...😞 چشم‌هام پر از اشک شده بود. یه نگاه بهم انداخت. نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود. _اصلاً لازم نکرده روزه بگیری! هنوز پنج سال دیگه مونده... پاشو برو بخواب. _اما... صدام بغض داشت و می‌لرزید🥺. _به تو واجب نشده. من راضی نباشم نمی‌تونی توی خونه من روزه بگیری😠. نفسم توی سینه‌ام حبس شده بود و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می‌کرد. همون‌جا خشکم زده بود😟. مادرم هنوز به سفره نرسیده از جا بلند شدم: _شبتون بخیر! و بدون مکث رفتم توی اتاق. پام به اتاق نرسیده، اشکم سرازیر شد😭. تا همون‌جا هم به زحمت نگهش داشته بودم. در رو بستم و همون‌جا پشت در نشستم. سعید و الهام خواب بودن. جلوی دهنم رو گرفتم؛ صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه🤭. _خدایا! تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم... من چه ظلمی در حق پدرم کردم که اینطوری گفت؟! من می‌خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت. تو شاهد باش، چون حرف تو بود گوش کردم؛ اما خیلی دلم سوخته، خیلی...💔😭 •°•¤•°•🌱🪖 🌸بهار عالمیان🌸 🌸کانال تخصصی مهدوی🌸 @mahdi255noor