⛅️🪐
#نوجووون
#کتاب_خون
#بخش۲۱_نسلسوخته
🔺ادامه...🔻
بسمربّالمهدی🖇
🔘دلت میاد⁉️
نهار رسیدیم سبزوار. کنار یه پارک ایستادیم🎡. کمک مادرم وسایل رو برای نهار از
توی ماشین درآوردم. وضو گرفتم و ایستادم به نماز📿.
سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریباً همسن و سال مادرم بهمون نزدیک شد🧕؛ پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد😔:
_من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید؛ مخصوصا اگر لباس
کهنهای چیزی دارید که نمیخواید...🙏🏻
پدرم دوباره حالت غُر زدن به خودش گرفت.
_آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟! که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید...😒
سرش رو انداخت پایین که بره؛ مادرم زیرچشمی، نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد😶 و دنبال اون خانم بلند شد.
_نگفتید بچههاتون چند ساله هستن❔
با شرمندگی سرش رو آورد بالا؛ چهرهاش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی
گفت:
_دخترم از دخترتون بزرگتره؛ اما پسرم تقریباً همقد و قواره پسر شماست.😀
نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من؛ سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت
سر ساک و پدرم همچنان غر میزد.
سعید خودش رو کشید کنار من.
_واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت میپوشی بدی بره🧐؟ تو مگه چند دست لباس
داری که اونم بره😏؟ بابا رو هم که میشناسی... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی
نمیخره. برو یه چیزی به مامان بگو؛ بابا دوباره باهات لج میکنه ها...😒
راست میگفت. من کلاً چند دست لباس داشتم و سه تا پیراهن نوُتر که توی
مهمونیها میپوشیدم و سوییشرتی که تنم بود. یه سوییشرت شیک که از داخل هم لایههای پشمی داشت. اون زمان تقریباً نظیر نداشت و هرکسی که میدید دهنش باز میموند😮‼️
حرف های سعید عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی اینپا و اونپا کردم و اعماق
ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین میکردم که صدای پدرم من رو به خودم
آورد:
_هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده...😐
رو کرد سمت من.
_نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمیخوای😏. هرچند تو مگه لباس به درد بخور
هم داری که خوشت بیاد و دلت بسوزه وقتی نباشه⁉️ خودت باید یکی پیدا
بشه لباس کهنهاش رو بده بهت...🤌
دلم سوخت؛ سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین😔. خیلی دوست داشتم بهش بگم:
_شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس
مامان...
صداش رو بلند کرد💢 و افکارم دوباره قطع شد.
_خانم! اینقدر دست دست نداره❕ یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر
معطل میکنی❕ طرف بیخیال هم نمیشه❕
صورتش سرخ شد. نیمنگاهی به پدرم انداخت😶. یه قدم رفت عقب.
_شرمنده خانم به زحمت افتادید🤭.
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت. از ما دور شد؛ اما من دیگه
آرامش نداشتم. طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت🌪. بلند شدم و سوییشرتم رو درآوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش. اون تنها تیکه لباس نوُیی بود که بعد از مدتها واسم خریده بود.
_مادرجان! یه لحظه صبر کنید‼️
ایستاد. با احترام سوییشرت رو گرفتم طرفش
_بفرمایید. قابل شما رو نداره☺️.
سرش رو انداخت پایین😞
_اما این نو هست پسرم. الان تن خودت بود❗️
_مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن⁉️😄
گریهاش گرفت🥲. لبخند زدم و گرفتمش جلوتر😊
_إنشاأللّه تن پسرتون نو نمونه✨
اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک...
_پدرت میکشتت مهران♨️
چرخیدم سمت مادرم
_مامان! همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی❓🧐
•°•¤•°•🌱🪖
#امام_زمان
#کارگروه_نوجوان_مهدویت