⛅️🪐 🔺ادامه...🔻 بسم‌ربّ‌المهدی🖇 🔘دلت میاد⁉️ نهار رسیدیم سبزوار. کنار یه پارک ایستادیم🎡. کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین درآوردم. وضو گرفتم و ایستادم به نماز📿. سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریباً هم‌سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد🧕؛ پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد😔: _من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید؛ مخصوصا اگر لباس کهنه‌ای چیزی دارید که نمی‌خواید...🙏🏻 پدرم دوباره حالت غُر زدن به خودش گرفت. _آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟! که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید...😒 سرش رو انداخت پایین که بره؛ مادرم زیرچشمی، نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد😶 و دنبال اون خانم بلند شد. _نگفتید بچه‌هاتون چند ساله هستن❔ با شرمندگی سرش رو آورد بالا؛ چهره‌اش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی گفت: _دخترم از دخترتون بزرگ‌تره؛ اما پسرم تقریباً هم‌قد و قواره پسر شماست.😀 نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من؛ سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می‌زد. سعید خودش رو کشید کنار من. _واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می‌پوشی بدی بره🧐؟ تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره😏؟ بابا رو هم که می‌شناسی... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی‌خره. برو یه چیزی به مامان بگو؛ بابا دوباره باهات لج می‌کنه ها...😒 راست می‌گفت. من کلاً چند دست لباس داشتم و سه تا پیراهن نوُتر که توی مهمونی‌ها می‌پوشیدم و سوییشرتی که تنم بود. یه سوییشرت شیک که از داخل هم لایه‌های پشمی داشت. اون زمان تقریباً نظیر نداشت و هرکسی که می‌دید دهنش باز می‌موند😮‼️ حرف های سعید عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی این‌پا و اون‌پا کردم و اعماق ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می‌کردم که صدای پدرم من رو به خودم آورد: _هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده...😐 رو کرد سمت من. _نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی‌خوای😏. هرچند تو مگه لباس به درد بخور هم داری که خوشت بیاد و دلت بسوزه وقتی نباشه⁉️ خودت باید یکی پیدا بشه لباس کهنه‌اش رو بده بهت...🤌 دلم سوخت؛ سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین😔. خیلی دوست داشتم بهش بگم: _شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس مامان... صداش رو بلند کرد💢 و افکارم دوباره قطع شد. _خانم! اینقدر دست دست نداره❕ یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر معطل می‌کنی❕ طرف بیخیال هم نمیشه❕ صورتش سرخ شد. نیم‌نگاهی به پدرم انداخت😶. یه قدم رفت عقب. _شرمنده خانم به زحمت افتادید🤭. تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت. از ما دور شد؛ اما من دیگه آرامش نداشتم. طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت🌪. بلند شدم و سوییشرتم رو درآوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش. اون تنها تیکه لباس نوُیی بود که بعد از مدت‌ها واسم خریده بود. _مادرجان! یه لحظه صبر کنید‼️ ایستاد. با احترام سوییشرت رو گرفتم طرفش _بفرمایید. قابل شما رو نداره☺️. سرش رو انداخت پایین😞 _اما این نو هست پسرم. الان تن خودت بود❗️ _مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن⁉️😄 گریه‌اش گرفت🥲. لبخند زدم و گرفتمش جلوتر😊 _إن‌شاأللّه تن پسرتون نو نمونه✨ اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک... _پدرت می‌کشتت مهران♨️ چرخیدم سمت مادرم _مامان! همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی❓🧐 •°•¤•°•🌱🪖