•﷽• خانه ی پرجمعیت خیابان نامجو، با آمدن نوزاد تازه که حالا اسمش را مهدی گذاشته بودند صفای دوچندانی به خود گرفته بود.😊 برنامه هر روز اهالی خانه، پهن کردن یک سفره ی عریض و طویل بود، برای صبحانه و ناهار وشام. پس از شب نشینی و ظرف شستن خانمها، هرکسی به اتاق خود می رفت. با ورود به اتاق، خستگی از تن عابد و گوهر در می رفت وتازه می شد سرشب. شروع میکردند با مهدی بازی کردن. از همان اول هم نگاه معصوم و مهربانی داشت. چشمان رنگی اش باهر لباسی به رنگی درمی آمد. هر روز که به ماه های عمرش اضافه می شد، در دل گوهر وعابد، بیش تر جا باز می کرد. سوگلی خانه شده بود. شاید برای همین گوهر حساسیت عجیبی روی این بچه داشت. حواسش بود همیشه مرتب باشد، بهترین لباس را برایش بخرد، تنش کند و بزرگ شدنش را تماشا کند.. ادامه دارد........... همراه ماباشید🙏 💌تا تولد آقامهدی 6 روز و 2ساعت و6 دقیقه 💌 👈‹ لحظه‌هامی‌گذرد؛ آنچه‌بگذشت، نمی‌آید‌باز›💟