عابد یک روز بعد از کلی کلنجار رفتن، گوهرخانم را راضی کرد، مهدی را ببرد سلمانی و موهای بورش را مرتب کند. ساعتی نگذشت که صدای فریاد گوهرخانم، عروس عموها را کشید وسط حیاط. بچه، بغلِ عابد بود و از سرکوچه داشت آرام آرام می آمد. صدای فریاد گوهرخانم را که شنید، همان جا میخکوب ماند. عروس عموها هر کدام به نحوی در حال آرام کردن گوهرخانم بودند. ولی فایده ای نداشت. یکی از همسایه ها اما دلش را گرفته بود و ریسه می رفت. گوهرخانم وقتی به ریسه رفتن های او نگاه می کرد، برایش دندان قروچه می کرد که حق داری بخندی. مادر نشدی بفهمی این لحظه یعنی چی. عابد سلانه سلانه به خانه نزدیک تر شد وصدای شیون گوهرخانم تنش را می لرزاند. نزدیک که شد، کنار پای گوهر روی زمین نشست و بچه را گذاشت بغل یکی از کسانی که اطراف گوهر حلقه زده بودند. سعی کرد دل جویی کند. گفت((نگران نباش دوباره موهاش بلند می شه.)) حاضرین که تازه فهمیدند سر و صدای گوهرخانم از کجا درآمده است، مات و مبهوت به هم نگاه می کردند. کسی که لیوان آب قند دستش بود و کلی التماس گوهرخانم کرده بود، لیوان را باحرص سر کشید و به کنایه گفت ((ما فکر کردیم بچه تموم کرده.پاشو گوهرخانم. پاشو به کارهات برس همه مون رو گذاشتی سرکار.)) بقیه هم برای این که رابطه شان به هم نخورد، خنده ی تلخی کردند و سر کارهایشان رفتند. باتمام مراقبت های گوهرخانم هر ازچندگاهی این سوگلی زیبا، اتفاقاتی برایش می افتاد که سر هر کدامشان، گوهرخانم یک سفر عالم آخرت می رفت وبر می گشت. زمین خوردن های مکرر وشکستن دندان‌های مهدی باعث عادی شدن این صحنه ها نشد. کار به جایی رسید که مهدی حساسیت فوق العاده ی مادر را درک کرده بود. زمین که می خورد، زود بلند می شد، خودش را می تکاند، دست هایش را باز می کرد و می گفت((مامان ببین چیزیم نشده.)) ادامه دارد..... همراه ما باشید🙏 🌹تا تولد آقامهدی 5 روز و 1ساعت و3 دقیقه🌹 👈لبخند هر صبح تو بهشٺ مےسازد از هر روز من💙