ناجیِ غدیریِ ما.... عیدِ رفتن به جایی نبود! عیدِ بذل و بخشش بود. چون اساتیدِ اخلاق به ما می‌گفتند عیدِ غدیر هر جور شده یک نفر را مهمان کنید. یادم میآد آن‌ سال اول ظهرِ روزِ عید غدیر هم‌حجره‌ایم که دید کسی حجره‌ی ما را مهمان نکرده و آشپزخانه‌ی مدرسه هم روز تعطیل پخت نمی‌کند، گفت: امین بیا با هم برویم چیزی بخوریم. ازم پرسید تو چه قدر پول داری؟! من هم یک نگاهی به پولهام انداختم دیدم از شهریه‌ام دوهزار تومان مانده است. آن زمان کل شهریه طلبه‌ها بیست‌هزار یا بیست و پنج‌ هزار تومان بود. هم‌حجره‌ایم گفت: من هم سه‌هزار تومان دارم. گفتم خوب حالا اگر این پولمان را خرج کنیم دیگر چیزی نمی‌ماند که تا شهریه بعدی سر کنیم؟! غدیر هجدهم ذی‌الحجه است و تا شهریه‌ی بعدی هفت هشت روزی باقی بود. (چون شهریه‌ی محرم را یک هفته قبل از محرم می‌دهند تا آنهایی که دهه اول محرم می‌خواهند به تبلیغ بروند به مشکل نخورند). هم حجره‌ایم خندید و گفت که بادا باد. من تو را مهمان می‌کنم و تو من را. بقیه‌اش با امیرالمؤمنین! من که با لوتی‌گریِ هم حجره‌ای کرجیِ خودم حال کرده بودم، همراهش شدم. با هم به یک کبابی دمِ حرم حضرتِ معصومه سلام‌الله رفتیم و دوسیخ کباب برای من و دو سیخ کباب و یک سیخ گوجه برای او و دوتا نوشابه سفارش دادیم؛ فقط هزارو پانصد از پول باقی مانده بود. وقتی از کبابی برمی‌گشتیم، گفت: حالا بیا با این هزار و پانصد هم یک چیزایی بخریم تا جشنمان کامل شود! رفت و با آن پول پفک و تخمه و شیرینی خرید. دیگه از پولها چیزی نمانده بود! در  برگشت فقط می‌خندیدیم! به کاری که کرده بودیم و تصور اینکه از فردا چه خواهیم کرد؟! هم حجره‌ایم می‌گفت تا این اساتید اخلاق باشند که به ما دستور اخلاقی ندهند؛ اگر دستور اخلاقی می‌دهند خودشان عمل کنند!! غدیر سال دوم و سوم را در خاطر ندارم که چه شد. ولی به گمانم ما را مهمان کردند. اما سال‌های لمعه‌خوانیِ ما ( پایه چهارم و پنجم و ششم) استادی داشتیم که هم استادِ لمعه‌ی ما بود و هم استادِ اخلاقِ مدرسه؛ حجت‌الاسلام سید ناجی (حفظه‌الله). خیلی حفظه ‌اللهش غلیظ بود میدونم! لکن دلیلش را خواهید فهمید! یادمه این استاد لاغراندامِ اصفهانیِ ما خیلی جدی‌ بود؛ ولی وقتی سرِ کلاسِ لمعه شوخی می‌کرد کلّ کلاس منفجر می‌شد! لمعه هم بحث‌های شوخی‌بردارِ زیادی دارد! خودش هم فقط خنده‌ی ریزی می‌کرد و با گرفتنِ دست جلویِ دهانش سعی داشت خنده‌اش را مخفی کند! استاد ناجی، تمام بچه‌هایی که روز غدیر در مدرسه می‌ماندند را به یک کبابیِ معروفی می‌برد که در گذرجدّای قم قرار داشت و انصافا کبابهاش درجه‌ی یک بود. استاد چون می‌دانست روز غدیر سر کبابیِ گذرجدّا حسابی شلوغ است از یک هفته قبل سفارش می‌داد و ما را آخرِ وقت با خودش به کبابی می‌برد. غدیر سال چهارم مدرسه خلوت بود اما دقیقا به یاد دارم خبرش که پیچید استاد ناجی کسانی که در مدرسه ماندند را مهمان کرده غدیر سال پنجم شلوغ شد و غدیر سال ششم شلوغ‌تر. بیچاره حاج‌آقای ناجی! حالا ملتفت شدید که چرا حفظه‌اللهش غلیظ بود دیگه؟! در حقیقت ایشون سید ناجیِ غدیریِ مدرسه ما بودند. 🖌 🌱 @mahdihoseini_ir |