من اشتباهی ام ! نباید این سال ها و این روز ها روی کره زمین باشم ! نباید جوانی ام این روزها رقم بخورد ! من اشتباهی ام ! ... همه ام دارد فریاد میزند که من برای این تاریخ نیستم ! این سال های آرام و بی صدا قاتل جان من است !
من باید جایی میان دشت های سوسنگرد یا رمل های فکه به خاک بیفتم ، یا میان کوچه های تنگ خرمشهر ، به خون ! شاید میان بزم تیر ها برقصم و سر نقطه رهایی ، پرواز کنم! باید تیرها مرا دریابند !سینه ای که تنگ شده فراخ بشود ! گلویم تیغ ها را بدَرَد ! خونی که در رگ ها زیادی است زمین را آبیاری کند و این تن ، زمان را به هم بریزد! باید بشود آنچه تقدیر است، باید بشود آنچه را که برایش دویده ام ! می ترسم به این پاهای زخم خورده بگویم راهی که آمده اید به مقصد ختم نمی شود ، می ترسم بگویم که نمی رسیم ! می ترسم از حسرت خوردن ! دلم شور میزند، نکند میان راه ، یک قدم مانده به شهادت ، دلم بلرزد ! نگاهم از نور برگردد ، به پشت سر نگاه کنم ! نکند بترسم ، بلرزم ، بمیرم ... نکند شهید نشوم !
شهادت نعمت است ! نه ، شهادت حق است !نکند از حقمان محروم شویم ! ما چقدر نعمت ها که نداشته ایم ! که نه دست نوازش پیر جماران را به سرمان دیدیم و نه آغوش سید علی را ! که
لباس خاکی به تنمان نیامد ! که سیاه پوش امام و کفن پوشِ ولی بودیم ! که خاکریزمان خط مقدم و عقبه نداشت ! که هرجا رسیدیم جنگیدیم ، که هر کوچه برای ما خرمشهر بود ! و برای فتحش چقدر خون دل خوردیم! ما از شب های این خیابان ها چه خاطره ها داریم! هرکجایش شهادت می دهد به بودنمان ! به نترسیدن هایمان ! سینه سپر کردن هایمان ...اما خب این خیابان های آرام ، این آدم های ساکت و بی دغدغه دارند مرا میکشند ! عذاب تدریجی شده است بودنم ! ماندنم ! میدانی تقصیر آن هاست که اسم کوچه ها را به اسم شهدا گذاشتند ! که از هر پایگاه و منطقه ای که رد شدیم ، حسرت بخوریم !
من باید جوانی ام سال های جنگ میشد ، سال های قبل از قطعنامه!آن زمان که جماران رنگ و بوی خمینی میداد و کوچه پس کوچه هایش از صدای پوتین پاسدار ها و شعار بسیجی ها لبریز بود ، همان زمان که از مسجدها صدای تکبیر نمازگزارهایش به گوش می رسید و تا خود بغداد لرزه به دشمن می انداخت ! روز هایی که میان بوی دود و اسپند ،دسته گل مادرها میرفتند، میان میدان به خاک و خون پرپر میشدند و سر دست همان ها که پشت سرشان آب ریخته بودند ،کنار رفیق هایشان آرام میگرفتند، من باید جوانی ام سال های جنگ میشد،یک شب ، دو خط می نوشتم و لای قرآنِ روی تاقچه میگذاشتم، کوله بارم را برمیداشتم ، یک روز هم با آن اتوبوس های خاکی میرفتم و دیگر برنمی گشتم ...
@mahdihoseini_ir