ته بودم. گوشی را بستم و دوباره گذاشتمش توی کیفم. نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم: ببین! همینی که هست. باید صبور باشی تا عرفان بیاد. نمی‌دانستم که باید چه کار کنم. بی‌منظور سرم را بالا گرفتم. نگاهم به پهنای آسمان اوج گرفت. آسمان آبی و صاف. بی‌لکه‌ای ابر. چشم دوختم. هیچ چیز از دریچه‌ی ذهنم نگذشت. فقط من بودم و تماشایی حیرت‌انگیز و به دنبال آن، لذتی فوق‌العاده!... زمانی گذشت. نمی‌دانم چه قدر! شاید چند دقیقه. کوتاه بود اما مفید. گوئی آرامش به تک‌تک سلول‌هایم تزریق شده بود. نگاهم را از آسمان به سوی آسفالت کف کوچه سوق دادم و روی یک پاکت فریزری کهنه، نیمه‌پاره و رنگ و رو رفته‌ای که با موسیقی نسیم به رقص آمده بود، فرودش آوردم. سبک و شاد بالا و پایین می‌پرید. با هر شدت وزشی از زمین کمی فاصله می‌گرفت و به محض این که سرعت کم می‌شد، چرخان و معلق‌وار، روی آسفالت تیره سُر می‌خورد. با هر حرکت دایره‌وارش کم‌کم به من هم نزدیک می‌شد. نسیم همچنان با سرعتی نابرابر، آرام و ناآرام می‌وزید و نگاه من نیز با هر پلکی، همچنان پاکت‌فریزری را تعقیب می‌کرد. حالا دیگر به من نزدیک شده بود. احساس می‌کردم که موذیانه ساق پای مرا نشانه رفته! می‌دانستم که اگر به پاچه‌ی شلوارم بچسبد، دیگر رها نمی‌شود، مگر این که در وزش نسیم، تغییر جهتی اتفاق بیفتد. دست زدن به آن هم قدغن شده بود، به خاطر شیوع کرونا. به من نزدیک شد. نزدیک و نزدیک‌تر. نسیم فروکش کرد. او هم ایستاد. ثابت و بی‌حرکت. من مراقبش بودم. انگار که دارد زیرچشمی مرا می‌پاید و مترصد فرصتی برای حمله هست. ناقلا. من زرنگ‌تر از او بودم. نگاهش می‌کردم. سکوت و ثبات حاکم شده بود. شاید فقط چند ثانیه. باز شروع نسیم و باز حرکت! تند و فرز به سمت من آمد و من نیز چابک‌وار پایم را برداشتم. پاکت فریزری به سلامت عبور کرد! چرخی زد و دوباره به من رسید. همان تعقیب و همان گریز. زمان کوتاهی گذشت. این بار گل قاصدک نیمه‌پر ریخته‌ای نیز به بازی ما پیوسته بود. من در مرکز پرگار و آن دو به دنبال هم، روی خط دایره. گوئی هر دو چشم داشتند. اما نداشتند! گاهی از مسیر بیرون می‌زدند و باز آگاهانه به جای خود برمی‌گشتند! من به تماشا ایستاده بودم و سخت مراقب. باید در این جدال برنده می‌شدم. تمام حواسم را جمع کرده بودم که نه پاکت فریزری به پایم اصابت کند و نه آن گل قاصدک! هر دو می‌دویدند. دور و نزدیک می‌شدند و بالا و پایین می‌پریدند... و من می‌خندیدم. ناگهان همه چیز تغییر کرد. هر دو از مدارشان خارج شدند و دیگر برنگشتند. قاصدک به گوشه‌ی دیوار مجاور خزید و در پناه قلوه سنگی، بزرگ‌جثه‌تر از خودش پناه گرفت. پاکت فریزری هم جست‌وخیزکنان به طرف ورودی کوچه می‌رفت تا از بن‌بست خارج شود. نسیم همچنان می‌وزید با طمانینه ولی شاید در جهتی دیگر. وقتی پاکت فریزری در محدوده‌ی دید من ناپدید شد، عرفان با اتومبیلش از راه رسید. کلید را داخل قفل خانه که می‌پیچاندم، عرفان پرسید: _ مامان این ربع ساعت خیلی حوصله‌ت سر رفت؟ چه کار کردی؟ در را باز کردم. وارد خانه شدم و بی‌آنکه به صورت پسرم نگاه کنم، در حالی که طول حیاط را می‌پیمودم، جواب دادم: _ چه کار کردم! هیچی پسرم، فقط زندگی کردم، زندگی! [۶/۱۲،‏ ۲۱:۱۲] توجه:: 🌸🍃 🔰 کارهائى که موجب موفقيت در زندگى مى شود. با ملايمت : سخن بگوئيد عــمــيـــق : نفس بکشيد شــــــيــک : لباس بپوشيد صـبـورانه : کار کنيد نـجـيـبـانه : رفتار کنيد هــمـــواره : پس انداز کنيد عــاقــلانـه : بخوريد کــــافـــى : بخوابيد بى باکانه : عمل کنيد خـلاقـانـه : بينديشيد صـادقانه : کسب کنيد هوشمندانه : خرج کنيد ❤️خوشبختی يک سفراست ❤️ " نه يک مقصد " 😊 هيچ زمانی بهتر از همين لحظه برای شاد بودن وجود ندارد ... ✍🏼 ‌‌‌‌