يَكْفِيكَ مَنظَرُ حالَتى عَن مخبَرى
إلاّ بَقايا ماءِ وَجه صُنْتُه * ألاّ يُباعَ وقَد وجَدتُك مُشتَرى
چيزى در بساط من باقى نمانده كه حتى يك درهم ارزش داشته باشد. نگاه به چهره من كافى است و نيازى به خبر دادن نيست.
تنها چيزى كه باقى مانده آبرويم است كه آن را هرگز نفروخته ام ولى اكنون تو را مشترى يافتم و مى خواهم به تو بفروشم.
امام مجتبى(عليه السلام) وكيل خويش را طلبيد و فرمود: چقدر مال نزد توست؟ عرض كرد: دوازده هزار درهم. فرمود: همه آن را به اين مرد فقير بده، من از او شرمنده ام. عرض كرد: چيزى براى مخارج روزانه نمى ماند. فرمود: آن را به اين مرد فقير بده و حسن ظن به خدا داشته باش، خداوند جبران مى كند.
سپس امام(عليه السلام) آن مرد فقير را طلبيد و پول ها را به او داد و اين دو بيت شعر را در جواب اشعارش فرمود:
عاجَلْتَنا فأتاك وابِلُ بِرّنا * طَلاًّ ولو أمهَلْتَنا لم تُمطِر
فَخُذِ القَليلَ وكُن كأنَّك لم تَبِع * ما صُنْتَهُ وكأنّنا لم نَشْتَرى
به سراغ ما آمدى و باران فيض ما به سراغ تو آمد و اگر دير آمده بودى شرمنده مى شديم.
با اين حال اين مقدار كم را بگير و چنان باش كه گويى آبرويت را كه محفوظ مى داشتى به ما نفروختى و ما هم از تو چيزى نخريديم.[4]
آرى! اين پاسخ از آن عطاى فوق العاده زیباتربود.
=========≈≈===