از دوازده سالگی در جبهه بودم و یکی از جانبازان دفاع مقدس ، اذن پدر و مادرم را گرفتم و رفتم جبهه. بعد هم توی سپاه استخدام شدم و خدمت کردم
یک ریال حرام و حلال را قاطی نمیکردم. حرام اصلاً در ذاتم نبود. نمازم همیشه اول بود. ماه شعبان و رجب را یکسر روزه میگرفتم. خیلی مخلص بودم و همیشه شهادت آرزویم بود
مستأجر بودم و خانهای که در آن زندگی میکردم اجارهای بود. با اینکه از فرماندهان میانی سپاه بودم، زندگیام با ساده زیستی همراه بود.
دقیقاً صبح همان روزی که به شهادت رسیدم، همکار جدیدی به جمع ما اضافه شده بود و اولین روز کاریاش بود. من هم برای او وقت گذاشتم و با او صحبت کردم
بهش گفتم :اینجا جای مقدسی است، جای شهید و شهادت است، و برایش یک فضای معنوی و جهادی از کار ترسیم کردم، زندگی برام در جهاد و مبارزه و تلاش برای کشور خلاصه شده بود.