🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت171
- ملوک خانم هست!
- سریع به طرف در رفتم که بی بی گفت: - کجا؟
مگر می گذارم بروید نرگس بگو ملوک خانم هم تشریف بیاورند.
ملوک که آمد از اَخم کردنش مشخص بود که هم عصبی هست هم ناراحت
روبه من گفت:
- زهرا آماده باش برویم...
هم بی بی ؛ هم آقا سید متوجه شدن شرایط عادی نیست ولی بازهم بی بی زیاد تعارف کرد که نرویم ولی فایده ای نداشت.
من هم سریع آماده شدم و همراه ملوک به طرف خانه راه افتادیم.
در راه فقط سکوت بود و سکوت...
خواستم به اتاقم بروم که ملوک با عصبانیت و صدای بلند بحث را شروع کرد.
- زهرا گوش کن!
ببین چه می گویم!
اول اینکه به هیچ عنوان این رفتار بدی که با خواهرم داشتی را فراموش نمی کنم.
دوم اینکه هرچه زودتر این مسخره بازی را تمام کن
من با محمود صحبت کردم او هنوز هم خواستگار تو هست.
بهتر بود حرفم را بزنم اگر چیزی نمی گفتم سکوتم را بر رضایتم می گذاشت.
بر خلاف او آرام و با آرامش گفتم:
- اول اینکه شرمنده ام که باز میزبان خواهرتان نبودم ؛ خودم مخصوص زنگ می زنم و عذرخواهی می کنم.
دوم اینکه این مسخره بازی زندگی من هست!
وسط حرفم آمد و عصبی تر گفت:
- الان این روحانی که فقط جهت زیارت با تو محرم شده ؛ زندگی تو هست؟
- مگر خودت نگفتی عشقی که بعد از خواندن خطبه باشد این عشق پایدار تر است.
من عاشق این روحانی شدم!
- تو متوجه نیستی این احساس پایدار نیست.
زندگی بایک روحانی؟
باید آرامش خود را حفظ می کردم
تا راحت تر بتوانم صحبت کنم نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم تا استرسی که در وجودم بود را پنهان کنم.
- ملوک جان شما جای مادرم
ولی دل که عاشق شود معشوق را همه جور می پذیرد.
شاید قبلا اگر به این روز نگاه می کردم جوابم با الان فرق داشت ولی الان که در این موقعیت هستم با تمام وجودم به شما میگم...
من آقاسید رو دوست دارم...
من عاشق این روحانی ساده شدم.
توجه هایی که به ناموسش دارد را درهیچ کتابی نخواندم!
دلبری هایی که برای حلالش می کند را هیچ کجا ندیدم!
من با تمام وجودم مهربانی ؛محبت و حس پاکش را نسبت به خودم احساس کردم.
مردی که همسفرم بود نشان داد بهترین تکیه گاه هم می تواند باشد.
لباس روحانیت لباس مقدسی هست..
درس و راه مردان خوب خدا را می خواند.
مطمئن ام ؛ تمام رفتار ناب و بی نقصش از همین مدرسه ی عشق است.
من باید افتخار کنم که همسرم در این راه قدم می گذارد.
حالا ملوک کمی نگاهم کردن با شک پرسید
- تو واقعا آقاسید را دوست داری؟
او روحانی هست شاید عشقش خشک و خلاصه باشد تو می توانی این را درک کنی؟
مجبور بودم کمی از سفرم برای ملوک بگویم تا خیالش راحت شود.
سریع و بدون معطلی گفتم:
در سفر به من ثابت شد که اصلا او خشک بی روح نیست بلکه جنس عشقش ناب تر است.
🍁نوبسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸