🔸پسر سبزی فروش ۲ .....هرکسی می‌تواند در هر کاری که فکرش را بکنی پیشرفت کند و به بزرگی و بزرگواری برسد، همچنین می‌تواند حقیر و ناچیز بماند. در تمام کارها کلید خوشبختی، علم و دانش است. اگر می‌خواهی پسرت سعادتمند باشد باید او را بفرستی درس بخواند تا در یک کاری استاد و دانا بشود و با داشتن این کلید، همین سبزی‌فروشی هم می‌تواند او را خیلی‌خیلی از من و تو خوشبخت‌تر کند.»😊 «وقتی یک سبزی‌فروش سبزی‌ها را بشناسد، خواص آن‌ها را بداند، راه نگاهداری آن را بلد باشد، خوب‌تر بخرد و خوب‌تر بفروشد، باتربیت باشد، روحیۀ مردم را بشناسد؛ رعایت بهداشت و پاکیزه نگه‌داشتن سبزی را بلد باشد، آن‌ها را خوب‌تر دسته‌بندی کند، اگر مشتری خارجی دارد زبانش را بداند، اگر نوعی از سبزی، کمیاب و مرغوب است بداند که از کجا تهیه کند، اگر جنسی زیادی داشت بداند که چگونه خشک کند و چگونه مصرف کند و خلاصه اینکه در همین کارِ سبزی‌فروشی، دانشمند باشد، کاری می‌کند که مردم به او رو بیاورند و مشتری‌اش باشند و دوستش بدارند و با او همراهی کنند و می‌بینی که با او شریک می‌شوند، سرمایه‌گذاری می‌کنند و کم‌کم دارای چند فروشگاه و صاحب کشتزارهای سبزی می‌شود، انواع سبزی‌های خشک را تهیه می‌کند و بسته‌بندی می‌کند و تجارت و صادرات سبزی خشک را به دست می‌گیرد و راه باز است برای اینکه به هرچه می‌خواهد برسد؛ اما شرط آن دانش است، دانش سبزی شناسی، و هر کار دیگری هم همین‌طور است بی‌علم، همۀ کارها کوچک است، با علم همۀ کارها بزرگ است، دانش، هر خارستانی را گلستان می‌کند. پسرت را بگذار درس بخواند و بعد از چند سال خودش می‌داند که چه‌کاری را دوست می‌دارد و وقتی در آن رشته متخصص شد به هرچه تو می‌خواهی رسیده است.»😀 سبزی‌فروش گفت: «راست گفتی و درست گفتی، تااندازه‌ای می‌دانستم که علم چیز خوبی است؛ اما به این روشنی نمی‌دانستم. پس سبزی‌فروشی هم عیبی ندارد. عیب کار من هم در این است که من کارم را بلد نیستم.»😞 سبزی‌فروش پسر را به مدرسه فرستاد و گفت: «تا چند سال به حرف من گوش کن وقتی در کارت دانشمند شدی به‌دلخواه خودت گوش کن.» پسر چند سالی به مدرسه می‌رفت و بعدازاینکه یک دوره تمام شد، پسر گفت: «من هنوز خیلی چیزها باید بدانم» و چون در آن شهر مدرسۀ عالی‌تر نبود سبزی‌فروش، پسر را به شهر بزرگ‌تر فرستاد، خرج او را حواله می‌کرد و او در مدرسۀ عالی شبانه‌روزی درس می‌خواند. مدرسه‌های قدیم اتاقی به محصل می‌دادند و دیگر تشریفاتی نداشت. درسی بود و امتحانی، و هر کس زندگی خودش را خودش اداره می‌کرد. یک روز اتفاق افتاد که پول تمام شده بود و حواله نرسیده بود و پسر می‌خواست برای خودش خوراک سبزی درست کند. رفت پیش سبزی‌فروش نزدیک مدرسه و گفت: «یک دسته سبزی می‌خواهم اما پول ندارم، در عوض. خیلی چیزها می‌دانم که می‌توانم به تو یاد بدهم، انشاء، رسم، نقاشی، حساب، هندسه، تاریخ، جغرافی، فقه، و می‌توانی هر مسئله‌ای که دلت می‌خواهد بپرسی تا یادت بدهم و در عوض یک بسته سبزی به من بده.»🫢 سبزی‌فروش قهقه خندید و گفت: «مسئله به درد من نمی‌خورد: سبزی را به پول می‌خرم و با پول می‌فروشم، زیرا من هم می‌خواهم زندگی کنم، اگر می‌خواستم مسئله یاد بگیرم می‌رفتم مدرسه، اما سبزی را می‌توانی نسیه ببری و هر وقت پول رسید حسابش را بپردازی.»🤷🏻 پسر اوقاتش تلخ شد و گفت: «سبزی نمی‌خواهم.» از درس هم بیزار شد و همین‌که پولی رسید قرض‌هایش را داد و با اولین قافله پیش پدر برگشت و گفت: «پدر این چیزها که ما می‌خوانیم به بزرگواری نمی‌رسد و این‌همه علم من به یک دسته سبزی نمی‌ارزد، همین سبزی‌فروشی از همه‌چیز بهتر است.»☹️ پدر گفت: «سبزی‌فروشی هم به قول استاد خوب است. ولی من می‌خواستم تو یک سبزی شناس و زندگی شناس بشوی که خوشبخت‌تر باشی. بگذار تا این پیشامد را هم با استاد در میان بگذاریم.» استاد را گیر آورد و گفت: «این‌که نشد! پسر من پس از چند سال درس خواندن هنوز نمی‌تواند با علم خود یک دسته سبزی بخرد، علمی که خریدار ندارد به چه درد می‌خورد؟»🙄 استاد لبخندی زد و گفت: «جوابش را فردا عرض می‌کنم.» استاد در خانه یک‌دانه گوهر قیمتی داشت که مانند یک مهره، گرد بود و مثل شیشه برق می‌زد. فردا صبح آن جواهر را داد به دسته خدمتکارش که سبزی‌فروش او را نمی‌شناخت و گفت ببر پیش آن سبزی‌فروش و بگو «این مهره را بگیر و عوض آن هرچه می‌شود سبزی بده.»💠 سبزی‌فروش گوهر را گرفت نگاه کرد و خندید و گفت: «این مهره به هیچ دردی نمی‌خورد، من سبزی را با پول می‌خرم و با پول می‌فروشم، می‌خواهی نسیه ببری ببر و بعد پول سبزی را بیاور. ولی این شیشه‌ها و مهره‌ها در خاکروبۀ بازار شیشه گران بسیار است و صد تاش هم به یک عباسی نمی‌ارزد.»🤗 خدمتکار گفت: «نه، نسیه نمی‌خواهم. پس بروم این مهره را بفروشم و برگردم.»🏃 🔰 @mahdyar_59