#قصه_شب
روزی روزگاری در زمان قدیم
مردی شکمش درد گرفت نزد طبیب رفت و از دل درد شکایت کرد وگفت: شب تا صبح از درد شکم نخوابیدم آمدم که بیماری خود را درمان کنم💊
طبیب بیمار را معاینه کرد و سابقه بیماری پرسید: آیا این دل درد سابقه هم داشته؟؟
مریض در حالی که از درد ناله میکرد گفت: نه هیچ وقت شکمم به این سختی به درد نیامده😣
طبیب پرسید: آیا ضربه به شکمت خورده؟؟ 🤛
مریض گفت: نه هیچ اتفاقی نیفتاده اما از دیشب نیم ساعت بعد از خوردن غذا دل درد گرفتم و تا حالا ادامه داشته😢
طبیب پرسید: قبل از اینکه شکمت درد بگیرد چه خورده بودی؟🤨
مریض گفت: مقداری نان سوخته 🥖
طبیب پرسید: یقین داری که نان سوخته بود ؟!
مریض گفت: بله یقین دارم اگرچه درست رنگ آن را ندیدم ولی فکر می کنم حسابی سوخته بود چون که درست مزه زغال میداد ◾️
طبیب گفت: بسیار خوب فهمیدم اول علت درد را و بعد خود درد را علاج می کنم🩺💊
و بعد به دستیار خود دستور داد که آن شیشه محلول چشم و روشنی دیده را می افزاید بیاورد و به مریض هم گفت سرت را بالا بگیر تا چند قطره از این داروی روشنی بخش در چشمت بچکانم🧪
مرد بیمار عصبی شد و فریاد کشید: آقای حکیم مسخره بازی را کنار بگذار این چه کاری است که من از درد شکم می نالم و تو داروی چشم به من می دهی؟ 😡
طبیب گفت: مرد حسابی تو خودت می گویی نان سوخته را به جای نان سالم خوردهای و رنگ آن را ندیده ای....
من می خواهم اول چشم تو را علاج کنم که بعد از این نان سوخته زغال شده را به جای نان پخته سالم نخوری😑
چون برای کسی که مزه زغال را می فهمد ولی رنگ نان پخته و نان سوخته را از هم تشخیص نمی دهد علاج بیماری چشمش از بیماری شکمش واجب تر است👌
@mahdyar_59