🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 بلاخره بعد از سه روز ساعت ۹ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد. مامان رفت تلفن رو برداشت و از احوال پرسیش فهمیدیم که مامان علی رضا است. من برام پشیزی ارزش نداشت ولی بابا داشت بال بال میزد بفهمه چی میگن. مامان که تلفن رو قطع کرد گفت : زینب خانوم معذرت خواهی کرد و گفت همین الان میخوان بیان خونمون بابا : الان؟ واسه چی؟ چرا این موقع؟ مامان : فقط گفت یه اتفاقی افتاده که ما به عنوان خانواده عروسشون باید بدونیم. مامان بعد از زدن این حرف با دست به من اشاره کرد و گفت : برو اون کت شلوار زرشکیتو بپوش و شال سفیدی بنداز چادر رنگی سفیدت هم فراموش نشه. دستی هم به صورتت بکش کرمی رژلبی چیزی بزن. اومدم اعتراض کنم که متوجه شد و پیش دستی کرد اومد کنارم هولم داد به طرف اتاقم و انگشتشو به علامت سکوت گذاشت رو بینیش. با حرص و ناراحتی رفتم تو اتاق و نشستم جلو آینه بماند که به چه سختی آماده شدم بماند که با بغض لباس مورد علاقمو پوشیدم. بماند که به خاطر آرایش نکردن کلی حرف از مامانم شنیدم و به زور یه برق لب زدم. بماند که با قلب شکسته نشستم رو مبل و صدای در شنیدم. بماند که به زور از جام بلند شدم و سلام کردم. بعد از سلام کردن با پدر و مادرش خون نحسش با دست گل اومد تو و گل رو گرفت جلوم و گفت : _با عشق تقدیم به خانوم عوضی به زور یه لبخند زدم و تشکر کردم که چشمم خورد به یه پسری که پشت سر علی رضا بود و بعد از علی رضا وارد شد. گستاخانه زل زد تو چشام و سلام کرد من با صدای آروم جوابشو دادم و بعد از سلام علیک همه نشستیم رو مبل ها. من دقیقا رو به رو اون پسر بودم. پسر حدودا ۲۷ ساله با قد بلند که من حدس میزدم تا سینه اش باشم. هیکل ورزشکاری از اونایی که هم دخترا دیوونش میشن. هه! فرصت عاشق شدن هم به من ندادن. پسر چشم و ابرو مشکی، چشمای درشت و بی نهایت جذاب. بینی متوسط مناسب با صورتش، صورت گرد تمیز بدون یه تار مو. پوست گندمی و لبای قلوه ای مردونه. زیادی جذاب بود. شلوار لی تنگ آبی پررنگ و پیراهن سفیدش بی نهایت خوشتیپش کرده بود. یعنی کی بود؟؟؟ . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸