🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸
🌸
#پارت_71
بی هیچ حرفی رفتم بالا تو اتاق و درو بستم.
پشت در نشستم.
تا به خودم بیام صورتم شد خیس از اشک.
بهم برخورده بود.
چرا باید جلو یه دختر باهام اینطوری رفتار میکرد؟
مگه من چیکار کردم؟
چشمم که به ساعت خورد اشکام با قدرت بیشتری شروع به باریدن کردن.
تازه ساعت ۸ بود و من خیلی وقتا با دوستام تا ۹ بیرون بودم بدون اینکه آترین چیزی بگه یا دعوام کنه.
بهش نگفتم اشتباه کردم درست ولی این دلیل نمیشد که جلو اون دختر اینطوری با من رفتار کنه.
رفتار آترین باعث شد یادم بیاد اینجا یه کشور غریبه،
جایی که هیچ یک از اعضای خانوادم نیستن؛
جایی که هیچ کس رو به جز خدا و آترین ندارم.
اگر یه روز آترین خواست ازدواج کنه چی؟
اون موقع چه بلایی سر من میاد؟
اگر دانشگاه قبول نشم و نتونم اینجا موندگار شم چی؟
باید برگردم ایران یعنی؟
جایی که هیچ کس منتظرم نیست!
جایی که تا پام رو بزارم یا بابا میکشتم یا آدما!
دلم برای بی کسیم، تنهاییم سوخت.
صدای گریم بلند شد بی توجه به اینکه یه دختری اون پایین کنار آترین نشسته!
بی توجه به غروری که این مدت آترین نذاشت یه بار بشکنه!
صدای هق هقم کل اتاق رو پر کرد.
برام مهم نبود که صدامو میشنون، که اون دختر میفهمه دارم گریه میکنم.
برام هیچی مهم نبود!
مگه تنها تر از منم هست؟
انقدر گریه کردم و هق زدم که به سرفه افتادم.
صدای در با صدای سرفه هام یکی شدن.
صدای آترین گریه و سرفه ام رو شدید تر کرد!
آترین : تابان؟ تابان جان؟
عزیزم درو باز کن!
وقتی صدایی از طرف من نشنید محکم تر به در کوبید و با صدای نگران و خش دار گفت :
تابان باز کن درو!
بخدا باز نکنی میشکنم درو، میگم باز کن!
تابان با تو ام...
با صدایی که خودم به سختی می شنیدم گفتم :
برو به مهمونت برس دست از سرم بردار.
آترین : تابان درو باز کن،
مری رو فرستادم بره باز کن درو باید حرف بزنیم.
تابان جان؟!
_حرفتو بزن می شنوم...
آترین : باشه ببخشید اشتباه کردم سرت داد زدم باز کن درو.
تابان بخدا از نگرانی مردم و زنده شدم!
تو تا حالا بدون اطلاع دادن به من جایی نرفتی حق بده بترسم.
میدونی این شهر برای یه دختر تنها . . .
🌸
🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸
🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸