🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 بلاخره شد روزی که حتی توی خواب نمیدیم. بهترین تیپم رو که مناسب دانشگاه بود زدم و کیف قشنگی که آماده کرده بودم رو روی کول انداختم. همراه آترین بعد از صلوات و خوندن سوره از خونه خارج شدم. سوار ماشین شدیم و بدون هیچ حرفی آترین شروع به رانندگی کرد. باورم نمیشد! اصلا یه روز به خواب نمیدیدم من دانشگاه کانادا درس بخونم. استرس داشتم و کمی نگران بودم ولی! نگرانی نداشت. رسیدیم دانشگاه. آترین بعد از راهنمایی کردن و کمی حرف زدن باهام، رفت. حالا من بودم و ورودی دانشگاه ... نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم ... ساعت ۲ ظهر بود که از دانشگاه خارج شدم و سوار ماشین امیر شدم. به بدبختی آترین رو پیچونده بودم که نیاد. چند روز بود امیر رو ندیده بودم. وقتی اومد بعد از سلام احوال پرسی و ابراز دلتنگی از جانب امیر، براش راجب دانشگاه و روز اول گفتم. رفتیم برای ناهار. بعد از خوردن ناهار و کمی پیاده روی سوار ماشین شدیم و بی حرف امیر به طرف خونه روند. وقتی رسیدیم سر کوچه قبل از این باهاش خدافظی کنم گفت : تابان جان! امروز بی نهایت زیبا شدی. خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین که دستم رو گرفت و بوسه ای روی دستم گذاشت. بعد از چند ثانیه سکوت سرم رو آوردم بالا اما قبل از خدافظی کردن، گونه ام رو بوسید و گفت : زود همدیگرو ببینیم. حتی اگر کار داشتم برات مهم نباشه و بگو تا بیام. خیلی دلتنگت شده بودم. خدافظی کردم و از ماشین پیاده شدم. بعد از اون شب بهش اجازه نداده بودم منو ببوسه. امروز طلسم شکسته شد. پسر جذاب و خوبی بود. برای رل بودن و یه مدت خوب بود ولی، اصلا اصلا یک بار هم نتونستم آیندمو باهاش تصور کنم. ازش خوشم میاد ولی حدس میزنم امیر جدی جدی داره دلبسته میشه. باید هر چی زودتر یا رابطه رو تموم کنم یا باهاش حرف بزنم و بهش بگم . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸