🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸 🌸 بعد از خدافظی همراه اون خانم از دفتر خارج شدیم. دور و بر رو نشونم داد و یه سری چیز هارو بهم توضیح داد. لحظه آخر هم یه دست فرم خیلی قشنگ بهم داد و خدافظی کردم. فرممون قرمز مشکی بود دقیقا ست تم کافه. تاپ مشکی، کت مشکی با کناره های قرمز. دامن نسبتا بلند مشکی با کناره های چین چینی قرمز . نمیدونستم چطوری به آترین بگم که بد رفتاری نکنه، راحت بپذیره و اذیتم نکنه! البته شاید هم براش مهم نباشه و خیلی راحت قبول کنه. این چند روز مری جونشو داره. فراموش کرده تابان نامی هم هست. پیاده تو راه خونه بودم که تلفنم زنگ خورد. فلور بود جواب دادم، بعد از سلام احوال پرسی راجب کار ازم پرسید و بهش توضیح دادم. خوشحال شد و گفت : فقط تابان؟ آترین رو چطور میخوای راضی کنی؟ با حرص گفتم : اون انقدر درگیر مری شده که من به چشمش نمیام. یه جمله میگم میخوام برم سرکار استخدام شدم. حق نداره بهم بگه نه یا بخواد برای زندگیم تصمیم بگیره. همون یه بار که به خاطرش امیر رو گذاشتم کنار کافیه، زیادی پررو میشه. من میخوام دستم توی جیب خودم باشه و شاغل باشم. دوست دارم تمام وقتم پر بشه. میخوام به هدفام نزدیک و نزدیک تر بشم. چند وقت دیگه میتونم بر اساس رشته و تحصیلم شاغل بشم تا اون موقع نمیتونم بیکار بمونم تو خونه و در و دیوار رو نگاه کنم. فلور خندید و گفت : باشه عزیزم الان انقدر حرص نخور. برو خونه استراحت کن یه چیزی بخور کاراتو بکن شب بهم زنگ بزن صحبت میکنیم خب؟ مواظب خودت باش خدافظ. با فلور خدافظی کردم که خودمو سر کوچه دیدم. سرمو انداختم پایین و وارد کوچه شدم. با شنیدن صدای آشنا امیر سرمو آوردم بالا . . . 🌸 🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸 🌸🌝🌸🌝🌸🌝🌸