1 جلوی آینه ایستاده بودم و با لبخند محو تماشای خودم بودم. امشب قرار بود برام خواستگار بیاد. پدرم می‌گفت که این خانواده موقعیت خوبی دارن و پسرشون خیلی آدم تحصیل کرده و با فرهنگیه. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجم. دلم می‌خواست زودتر شب شه آخه کلی برای مراسم خواستگاری به خودم رسیده بودم و دیگه آماده بودم فقط قند کیلو کیلو تو دلم آب می شد. با صدای شیرین به خودم اومدم که گفت _ آبجی مرجان من استکان هارو تمیز کردم. به سمتش برگشتم _ ممنون عزیزم. سئوالی سرمو تکون دادم_ چطور شدم؟ نگاهی به سر تا پام انداخت و سپس گفت_ عالی آبجی خیلی خوشگل شدی. با سر تشکری کردم. نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست یه جورایی خواستگار امشبمو بیشتر به رخ خواهرم بکشم. ادامه دارد. کپی حرام.