خاطره ای از معصومه راهمرمزی امدادگر : گمان می‌كنم آذر 59 بود كه برای اولین بار ایشان (شهید سید مجتبی هاشمی) را دیدم. من امدادگر بیمارستان طالقانی آبادان بودم و پیشتر، از مهر همان سال با بچه‌های فدائیان اسلام كه مرتبا برای ما مجروح می‌آوردند و رفت و آمد داشتند، آشنا شده بودیم. آنها در هتل كاروانسرا بودند و با ما فاصله زیادی نداشتند. آنها ظاهر خاصی داشتند و با بقیه بسیار متفاوت بودند و از همین جهت شاخص بودند. مثلا برخی از آنها شلوار كردی پایشان می‌كردند، یا با زیرپیراهن سفید بودند و روحیات لوطی گرانه ای در برخوردهایشان و صحبتهایشان داشتند. گروه فدائیان اسلام به این واسطه برایمان شناخته شده بود. *می‌دانستیم هم كه آقای مجتبی هاشمی فرمانده آنهاست. ایشان مرتبا به بیمارستان می‌آمدند و به مجروحین سركشی می‌كردند و به آنها روحیه می‌دادند.* * اصلا یك صفا و صمیمیت خاصی در رفتارشان بود كه خیلی ایشان را مورد توجه همه قرار می‌داد.* وقتی من مشغول امداد و پانسمان مجروحان بودم، ناگهان می‌دیدم شهید هاشمی وارد شد و شروع كرد به اشعاری را خواندن و سینه زدن. یادم هست یكی از چیزهایی كه ایشان مرتب می‌گفتند این بود كه ” كار صدام تمام است/ خمینی امام است/ استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی/ آخرین پیام است” این را به شكل مداحی شروع به خواندن و سینه زدن می‌كردند. می‌گفت: نبینیم اخم كنید، نبینیم گریه كنید، ما پیروزیم یعنی غوغایی در بخش‌ها می‌كرد و می‌رفت. اتفاقا یك مدت یك دستشان هم شكسته بود، با آن دست دیگر سینه می‌زدند. شروع می‌كردند در بخش با یك صدای بلندی این را می‌خواندند كه در بیمارستان طنین انداز می‌شد و این كارشان موجب روحیه و شادی مجروحین و امدادگران می‌گشت.