* به روایت همرزمان:* نیرو‌ها ده پانزده روزی می‌شد وارد سوریه شده‌ بودند. از آن‌روز این‌چندمین بار بود که سیداسماعیل مداحی می‌کرد. از همان روزی که وارد زینبیه شده بودند و سید درست روبروی حرم یک گوشه ایستاد و دست‌هایش را روبروی ضریح گرفته و شروع کرد به زمزمه کردن: «بی‌بی‌جان چه به سرت آمد؟ بی‌بی‌جان چه شد؟» زمزمه می‌کرد و آرام آرام صدایش می‌رفت بالاتر تا جایی که همه دور سید جمع شدند. او دم گرفته بود و بچه‌ها هم گریه می‌کردند. سید گریه می‌کرد. می‌گفت بی‌بی ما آمدیم، خیالت راحت. بعد هم ذکر مصیبت می‌خواند از روز‌های اسارت حضرت زینب در دمشق. @mahfeletabeen