"سلام آقای محسنی صبح تون بخیر
من متاستفانه امروز هم نیستم، فک کنم بسته م دوتاشد، اگه شنبه تعطیل نبود به امید خدا میام تحویل میگیرم... تشکر"
انگشت اشاره ام روی فلش آبی می ماند.به قول آذری ها" گوزلَریم یول گِدیر" یعنی چشمانم راه می رود. خیره می مانم روی سانسوریای گوشه پذیرایی. عقلم خط و نشان می کشد که: تو این زل آفتاب میخوای پاشی بری اداره پست؟ خو بگو برات بیاره دیگه.
قلبم اما دل دل می کند که: زشته، طرف دوبار خواسته بیاره،نبودی، بیکار که نیست هر روز هر روز بسته برات بزاره تو خورجینش. آخر انگشت اشاره ام، کارمندِ بله چشم گوی قلب می شود و تمام.
۷ دقیقه بعد صدای دینگ دینگ گوشی بلند می شود. مثل پلنگ خیز برمی دارم طرفش:
"سلام نیا برات میارم"
همیشه که آدم موقع شرم و خجالت سرخ نمی شود. من وا می روم مثل کوفته تبریزی منسجم نشده که ته دیگ، جا خوش کرده.
شنبه ی قبل از رحلت امام، به تعطیلی پشت پا می زند و آهنگ "شنبه شروع هفته ست، وقت تلاش و کارِ" ی عموپورنگ را سر می دهد.بعد باشگاهِ سر صبح، وسایلم را جمع میکنم. می خواهم راه گز کنم به خانه اما پاهایم بازیشان می گیرد و می خوانند: یه دل میگه برم برم ی دل میگه نرم نرم.
هورمون اندورفین بعد ورزش بالا زده و دست آخر بشکن می زنم و می گویم: برم برم. وارد محوطه ی کنار اداره پست می شوم. چشمی می چرخانم. نزدیک ده، دوازده موتور پارک است. پستچی ها در سنین و تیپ های مختلف، درحال جابه جا کردن بسته هایشان هستند. از قبل می دانستم که حوالی ۹صبح جمع میشوند در حیاط اداره و با تحویل بارشان کار را شروع می کنند. سراغ آقای محسنی را میگیرم و منتظرش می مانم. عینک به چشم و زل زده به کاغذ توی دستش، روی سکو ظاهر می شود. از دیدن چهره پدرانه و موهای سفیدش ذوق زده می شوم. گوشه لب هایم کش می آید و از همان پایین سلام می کنم. سر بلند می کند و با لبخند،سلام کشداری تحویلم می دهد: گفتم که نیا، خودم برات میارم.
تشکر می کنم و لب فرو می بندم که، نمیخواستم بیشتر از این شرمنده اش شوم.
می رود تا بسته هایم را بیاورد. سفارشاتم از نمایشگاه کتاب، جدا جدا می رسید و آخرین بار بهم گفته بود: این همه کتاب رو چیکار میکنی؟
من هم بی معطلی لب بازکرده بودم که: می خورم!
دوبسته ی سفید و نحیف را می گذارد کف دستم: ی زحمتی میتونم بهت بدم؟
چشم گشاد می کنم: بله، اختیار دارید.
یک بسته ی مستطیلی و کاهی رنگ را می گیرد جلوی چشمم: این برا خانم فرهادی همسایه تونه، میتونی بهش بدی؟
دلم غنج می رود برای نهال دوساله ای که میوه اش اعتماد است. می شوم پستچیِ زن از نوع پیاده. سرخوشی می دود زیر پوستم. با افتخار صدا بلند میکنم: آره حتما.
کوله پشتی ام را روی سکو می گذارم و زیپش را باز میکنم. سعی می کنم بسته را با احتیاط و آرام، جا کنم توی کیف.
_ اگه سختته، بزار باشه ها، خودم میبرم
_ نه سخت نیست، سبکه
از انعطافش حدس می زنم، لباس باشد.سرش توی گوشی ست و احتمالا دارد به جای من و خانم فرهادی امضا می زند.زیپ را می کشم و کوله را روی دوشم می اندازم. تشکر و خداحافظی می کند و به سمت خانه راه می افتم. در دلم ساز عروسی به راه است. خوشحالم که اندازه یک سوزن ته گرد، توانستم کمک حالش باشم و از بار شرمندگی ام کم کنم. هنگام رد شدن از خیابان،مغزم هشدار می دهد: مواظب باش، امانتی مردم دستته. فکری می شوم که یعنی پستچی ها هر روز نگران بسته های جورباجور موتورشان هستند؟
زهرا حسنلو
#محفل_چالش_پستچی
@selvaaa
@mahfelmag