#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
ترجیح دادم به جای اینکه از پشت گوشی باهاش صحبت کنم قرار بذاریم بهشت زهرا همدیگه رو ببینیم...
تا پیشنهادم رو گفتم که مهسا وقت داری یه ساعتی بریم بهشت زهرا ؟
خیلی سریع پذیرفت و محل قرارمون هم شد مزار همون شهید همیشگی ، همون یکی مونده به آخر توی اولین ردیف. همونجایی که مهسا تصمیم گرفت و بهترین همراهش رو انتخاب کرد...
سریع آماده شدم و راه افتادم ...
دوست داشتم کمی زودتر از مهسا برسم تا بتونم بیشتر توی اون فضای معنوی باشم اما غافل از اینکه گاهی دام شیطان درست توی همون فضای معنوی برات پهن شده!
که اگه حواسمون نباشه نه تنها باعث نمیشه اوج بگیریم بلکه با یه سقوط ناگهانی یا تدریجی از مسیر خارج میشیم!
وقتی رسیدم هنوز طبق محاسباتم مهسا نیومده بود و این برای من فرصت خوبی بود که کنار تک تک شهدایی که دوستشون داشتم سری بزنم، پیش یکیشون که برای من ویژه تر بود نشستم.
فکر نمی کردم مهسا بیاد بالای سرم...
همینطور که توی حال خودم بودم مهسا با صدای بلند و لحنی که هیچ شباهتی با پشت تلفنش نداشت گفت:ظاهرا،
در مجلس عشاق قراری دگر است...
وین بادهٔ عشق را خماری دگر است...
لبخندی زدم و گفتم: چقدر زود رسیدی؟!
نشست کنارم و با نگاه به قاب عکس شهید، چشم و ابروش رو برای من کج کرد و گفت: همیشه یه مزاحم باید باشه دیگه، تا قاعده ی عشق بازی رو بریزه بهم هما خاااانم!
گفتم: رنگ و حالت نمیگه تو همونی بودی یک ساعت پیش، پشت تلفن تمام غم های عالم رو سرازیر کردی سمت من!
یه آه عمیق کشید و گفت: نگو هما... نگو... که دلم پره... چکار کنم؟ اصلا کاری می تونم بکنم؟
گفتم: بلند شو...
با تعجب زل زد توی چشمام!
گفتم: مگه جواب سوالت رو نمیخوای؟!
بلند شو خوب دیگه! یاعلی...
بلند شد، با هم راه افتادیم سمت شهیدی که محل قرارمون بود. من نشستم مهسا هم به تبع من نشست و منتظر بود ببینه چی میخوام بگم؟!
خیلی معطلش نگذاشتم و گفتم: میدونم و مطمئنم اولین باری که اینجا اومدی رو خوب یادته، با سر حرفم رو تایید کرد، ادامه دادم: حتما هم یادته نگران چی بودی و بهت چی گفتم؟!
خیلی جدی گفت: آره خوب یادمه!
گفتی این پاتک دشمنه قسم خوردمونه، حمله از جلو که آدم رو نا امید می کنه و از آینده می ترسونه، ولی... ولی خوب امروز وضعیت من فرق می کنه، گذشته ام داره من رو نابود می کنه هما!
لبخندی زدم و گفتم: اینکه امروز داره نابودت میکنه حمله از عقبه! دشمن ما بیکار نمیشینه عزیزم!
حمله از عقب دقیقا همین حال خراب تو!
دقیقا با یادآوری شکست ها و کدورت ها و گناهان گذشتمونه، که خیلی شیک مانع میشه که دیگه راحت نتونیم ادامه بدیم، کم بیاریم و درجابزنیم!
اخم هاش رفت توی هم و گفت: اصلا کامل برام توضیح بده ببینم از چند جهت دیگه قراره ضربه بخورم حداقل حواسم باشه؟!
تا اومدم کامل براش توضیح بدم، و درست وقتی که میخواستیم حواسمون باشه که ضربه نخوریم یکدفعه....
ادامه دارد....
نویسنده:
#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1