رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 عمو خیلی عادی می‌گوید: -منم بلد بودم تو سن این. باید بتونه گلیم خودشو از آب بیرون بکشه. سوار ماشین می‌شویم. دوست دارم به عمو بگویم مشکل مادر را، اما نباید بگویم. عمو متوجه می‌شود حرفی دارم که مزمزه‌اش می‌کنم: -اریحا عمو چیزی شده؟ -نه... -من تو رو بزرگت کردم. یه چیزیت هست. دل به دریا می زنم: -آره عمو. یه چیزیم هست. اما نمی‌تونم به شما بگم. یعنی به هیچ کس نمی‌تونم بگم. لبخند می‌زند: -عاشق شدی؟ عمو دوباره گیر داده به من. فکر کنم تا همین امشب من را عروس نکند بی‌خیال نمی‌شود. -عاشق کجا بود؟ یه چیز دیگه‌ست. نخواین بهتون بگم دیگه... می‌خواهم ادامه دهم و این حالم را پای اضطراب آلمان رفتن بگذارم که می‌گوید: -به خدا بگی بخاطر استرس آلمان رفتنه از ماشین می‌اندازمت پایین! عمو ذهن‌خوانی بلد است؟ نمی‌دانم. -ذهن خوندن بلد نیستم. فقط چون می‌شناسمت، خیلی زشته اگه ندونم الان چه جوابی سر هم می‌کنی. مطمئن شدم بلد است ذهن بخواند. نمی‌دانم از کجا یاد گرفته؟ می‌گوید: -اریحا... خیلی جدی دارم بهت می‌گم... اونجا می‌ری خیلی مواظب باش. تور پهن کردن برای بچه‌های این مملکت، مخصوصا نخبه‌ها، مخصوصا بچه‌های کسایی که یه مسئولیت مهم دارن. تو هم خودت نخبه‌ای، هم شغل بابات حساسه. اگه هم هر مشکلی پیش اومد، روی من حساب کن. بهم بگو. باشه؟ -چشم. حتما... مقابل در خانه‌مان می‌ایستد. دست می‌اندازم دور گردن عمو و می‌بوسمش: -ممنون که رسوندینم. حالا چطوری می‌رین خونه؟ -دلم می‌خواست یکم پیاده روی کنم. راهی نیست که... ماشین را داخل حیاط پارک می‌کنم. چراغ خانه روشن است. حتما مادر برگشته است. نمی‌دانم الان چطور باید با مادر مواجه شوم. باز خوب است برای این سرگردانی و بهم ریختگی، بهانۀ اضطراب مسافرت را دارم. وارد می‌شوم. مادر نشسته جلوی تلوزیون و اخبار می‌بیند. سلام می‌کنم. بی‌آن‌که سرش را برگرداند، به سردی جواب می‌دهد. بار اولش نیست انقدر سرد برخورد می‌کند. اخلاق جذاب و مهربان مادر فقط برای بیرون از خانه است. من هم عادت کرده‌ام به این سردی و دیگر می‌دانم نباید ناراحت شوم. می خواهم بروم به اتاق و لباسم را عوض کنم، که صدایم می‌زند: -اریحا... -جانم مامان؟ -من فردا باید برم آلمان. یه کاری برام پیش اومده. شاخک‌هایم حساس می شوند. انقدر راحت درباره آلمان رفتن حرف می‌زند که انگار می‌خواهد برود سر کوچه ماست بخرد! می‌پرسم: -چرا انقدر یهویی؟ خب مقدماتش جور نشده که! بی‌تفاوت خیره است به تلوزیون: -چرا. کاراشو کردم. یه همایشه باید شرکت کنم. پیش می‌آمد گاهی از همایش‌های علمی برایش دعوتنامه بیاید. در آلمان روانشناسی خوانده است و برای همین هنوز با اساتید خارجی در ارتباط است. سرم را تکان می‌دهم و می‌خواهم بروم که دوباره می‌گوید: -تو تصمیمت رو گرفتی؟ دایی حانان گفته اگه می‌خوای بیای برات دعوتنامه بده. درضمن باید به ارمیا بسپارم برات یه آپارتمان اجاره کنه. زودتر بگو می‌خوای بری یا نه. یعنی تصمیمم را گرفته‌ام؟ این روزها انقدر به این مسئله فکر کرده‌ام که با شنیدن نام آلمان کهیر می‌زنم. به نرده پله‌ها تکیه می‌دهم و می‌گویم: -الان اقدام کنن چقدر طول می‌کشه تا بتونم برم؟ بعد از این‌همه، تازه نگاه از تلوزیون می‌گیرد و می‌گوید: -یه ماه تقریبا. البته این یه هفته‌ای که نیستم هم باید باشی و حواست به موسسه باشه. چادرم را درمی‌آورم و می‌اندازم روی بازویم: -باشه. بهشون بگین اقدام کنن. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛