دلنوشته های دختر شهید گمنام
پدرم می دانی
سال و ماهی است که دلتنگ توام
آرزو دارم باز
با تو باشم «بابا»
مادرم می گوید: «پدرت در همه جا همره ماست»
و خودت می دانی
خواب هایم همگی وقف تواند
پس
«تا ابد منتظرم»
به من یاد دادی که همیشه با یاد خدا کارهایم را آذین دهم و جز نامش افتتاحی نجویم و نگویم
پس به نامت ای مهربانترین مهربانان
بابایم سلام
گفته اند حرف دلم را برایت بنویسم. ولی مگر می شود یک دنیا حرف را در یک کاغذ کوچک جای داد؟! حرف های ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم. از دلتنگی هایم و از خاطرات فراموش نشدنی و از روزهای با تو بودن. از شاگرد اول شدن من از بزرگ شدن داداشم از گریه های پنهانی مادر، از عکس پر از خاطرات روی دیوار.
خیالت راحت، همه هوایم را دارند. اما، دلم در هوای توست.
آخر هفته ها به هر بهانه ای راهی مزارشهدای گمنام می شوم تا بیایم و با تو حرف بزنم. جایی که آخرین بوسه را بر پیشانیت نشاندم؛ و آن لحظه، زیباترین، سخت ترین و باشکوه ترین لحظه زندگی ام بود.
پدرم!
آن روز با تو مردانه عهد بستم که چنان باشم که همه بگویند: «این یادگار شهید حسینی است» و مایه افتخار تو باشم. سخت است ولی با تو می توانم.
پس یارم باش.
😭😭😭😭😭😭
شبتون معطر به عطر شهدا