امشب میخواهم بنویسم برای بابام، بابایی که مرد بود. با بغض و با اشک نمی نویسم باشادی مینویسم.برای بابایی که همیشه پشت و پناهم بود و الان صد برابر بیشتر هست. بابایی که رفت تا از ناموس امام علی(ع) و امام حسین(ع) و امام زمان(عج) دفاع کند، رفت تا از دختره شیر خدا، شاه عرب دفاع کند، ولی نمی دونست وقتی برود اینجا.....
بگذریم، بابای خوبم در این مدت هر جا روضه خواندن برای ما، ما را مقایسه کردن با زمان حضرت رقیه(س) که سیلی می خورد. هی توی گوشمان خواندن خوش به حال شما که سیلی نخوردید، ولی بابا، یزیدیان هنوز هم هستند، کوفیان هنوز هم هستند منتهی با ورژن جدید تر.... ما هم روضه ی خودمان را داریم، کاش ما هم سیلی می خوردیم اما خیلی حرفها رو نمی شنیدیم، کاش سیلی می خوردیم اما حرمت خون تو را نگه می داشتند....
بابا شاید گفتن این حرفا درست نباشد اما همه ی این حرفا بغض شده، بغضی که نه می ترکد و نه از بین می رود، همه ی این حرفا درد شده که.....
بابای خوبم تو با اعتقاد و عقیده خودت رفتی، به احترام افکارت رفتی، برای اینکه سید علی تنها نماند رفتی، حالا وای به حاله دختری که برای آخرین بار باباشو، که مثل کوه پشتش بود، پشت و پناهش رادیگرنبیند.حالا بیان این نکات برای برخی عوام شده درد من، دردی که نه کسی می فهمد و نه.....با این حال مطمئنم که الان بهترین جا رو توی بهشت داری و سر سفره امیر المؤمنین روزی میخوری و خدا رو شاکرم که عاقبت بخیر شدی، برای عاقبت بخیری ما هم دعا کن.....
پدرم نبودنت در لحظه لحظه زندگیم احساس می شود، هر چقدر هم که می خواهم آرام باشم اما نمی شود، آخه هیچ چیزی برای من تو نمی شه که نمی شه، بهترین لحظه زندگی من زمانی به سر می شه که با عکسهایت خاطرات را دنبال می کنم و هر روز به این فکر می کنم که کاش از تو عکس های بیشتری داشتم، اما همین تعداد هم که دارم برایم بهترین است.
بابایی خوشحالم که تربیت شده ی شما هستم و ازت یاد گرفتم که سکوت و از همه چیز عبور کنم و از همه مهتر دلبسته نباشم، بابا جونم افتخار می کنم که فرزند شما هستم
#دلنوشته های دختر شهید گمنام