خاطره ایی از 🌷شهید محمد مرتضی نژاد🌷
سالگرد ازدواج مان بود که ، فکر نمیکردم که یادش باشد .
داشت توی زیر زمین خانه کار میکرد . مغرب شد ، با همان لباس خاکی و گچی رفت بیرون و دسته گل و شیرینی برگشت .
گفتم : تو این طوری با این سر وضع رفتی شیرینی فروشی؟
گفت : آره مگه چه اشکالی داره ؟
سالگرد ازدواجمون نباید گل و شیرینی میگرفتم ؟
گفتم : وقتایی که اگه خط اتو لباست میشکست حاضر نبودی بری بیرون !
گفت : آره اما اگه میخواستم لباس عوض کنم ، شیرینی فروشی تعطیل میشد .