خاطره ¹:
همسر شهید همت از اون خانم هایی بودن که در پاوه در غرب ایران به بچه ها درس میدادن
و شهید همت روهم میدیدن
ایشون میگن:
اصلا فکرشم نمیکردم باهم ازدواج کنیم!
ایشون بار اول و دوم همسر دوستشون رو فرستادن و من گفتم:نه!!!!!
رفتم اصفهان،دوستان در دانشگاه زنگ زدند وسراغم راگرفتند فکر کردم لابد کاری هست آن جا که رسیدم هنوز احوال پرسی مان تمام نشده بود که حاجی از در آمد تو.فهمیدم قرار است با ایشان صحبت کنم خودشان این برنامه راچیده بودند.خب عصبانی شدم و برخورد تندی کردم
حاجی گفت:شما همه ش از جهاد حرف میزنید فکر کرده اید من خشکه مقدسم؟ شمارو رو توخونه زندانی می کنم؟نه!اصلا من دوست دارم زنم چریک باشه... من زن خونه دار نمیخوام!💛
اولین بار بود که خودش رو در رو از من خواستگاری میکرد گفتم :نه! و خدا میداند که آن روزها اصلا نیت ازدواج نداشتم و راستش از حاجی هم میترسیدم صدایش را که میشنیدم تنم میلرزید.این هارارویم نشد به حاجی بگویم؛بگویم هیچ دختری با کسی که از او می ترسد ازدواج نمیکند...
[برگرفته از کتاب نیمه یِ پنهانِ ماه🌙]
بزنیدࢪوپیوسٺن:👇🏿🙂🌸
@dokhtran_chadori