آی قصه قصه قصه 🐏 مامان بزغاله🐏 یه روز خانم بزه🐐 یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد و بزغاله‌هاشو صدا کرد. بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه 🦊اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید. همه بزغاله‌ها 🐐هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه🦊 رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدهند. گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه‌هاشو صدا کرد و بهشون گفت: بچه‌ها من باید برم، ولی زود برمی‌گردم و براتون آش 🍵می‌پزم. به دونه دونه بچه‌هاش یه کاری رو سپرد و بهشون گفت: شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام. مواظب همدیگه هم باشین. مامان بزی 🐐رفت و بچه‌ها مشغول بازی شدند. ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود و در خونه باز موند بود. آقا گرگه🦊 دید در بازه و مامان بزی هم نیست. پس آروم وارد خونه شد و اومد و اومد تا رسید به بچه‌ها. بچه‌ها تا آقا گرگه رو دیدن سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدند. بعد هم به آقا گرگه🦊 گفتند اگر می‌خواهی ما از توی سبد بیرون بیایم باید خونه رو تمیز کنی و برای ما آش🍵 خوشمزه بپزی تا ما بیرون بیایم. آقا گرگه🦊 هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بذاره، اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت🛌 افتاد و منتظر ماند تا بزغاله‌ها🐐 پائین بیان. در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد. اونوقت با بزغاله‌ها نشستند و آش‌شون 🍵رو خوردند. اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه🦊 سوخت و کمی آش 🍵هم برای او بیرون در گذاشت و گرگ گرسنه هم با خوردن آش خوشحال شد. 👫@majaleh_khordsalan