❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن 🦋
💙قسمت48💙
🌱《رقیه》🌱
وقتی رفتن ظرفای میوه و استکان نعلبکی ها رو جمع کردمو با کمک ریحانه شستم.رفتم روی تختم دراز کشیدمو چشمامو بستم.خیلییی خسته بودمو زود خوابم برد.صبح برای نمازشب و صبح بیدار شدمو بعدش یکم قرآن خوندم.
_هععی خدا...دیگه نمیگم خاک پاتم چون باید دوساعت فکر کنم ببینم پا داری یانه😂میگم نوکرتم.😄خدا من نوکرتم خب؟خودت کمک کن هرچی به صلاحه اتفاق بیفته.🤲🏻
بعد از نیم ساعت حرف زدن با خدا رفتم سراغ گوشی و هنذفری.
(رهام نکن...تو خونواده ی منی حسین...
فقط تو رو دارم تو عالمه...امام حسین..
کمش نکن....حرارتی رو که تو قلبمه....
چه سریه دوست دارن همه...امام حسین...
تو میگی رفیقمی..تو از اون رفیق صمیمیا..
من میگم غلامتم...من از اون غلام قدیمیا...
تو سراغ من بیا...چه کنم فراغتو حسین...
همش از عراقیا...میگیرم سراغتو حسین...
همش از عراقیا...میگیرم سراغتو آقا....
منو ببر...به اون حرم به اون شبایی که....
قدم زدم تو کربلایی که...قدم زدی...)
🪴روح الله رحیمیان،رهام نکن🪴
همینطور گوش میدادمو اشک میزیختم..
_یعنی میشه دوباره برم🥺میشه خدا؟یا امام حسین.خودت دعوتم کن...
هنذفری رو از گوشم در اوردمو نیم ساعتی خوابیدم...خوشبختانه امروز دانشگاه نداشتم اما خب زود بیدار شدم.
وقتی رفتم دست و صورتمو شستم و بعدشم موهامو هم با کلیپس جمع کردم
ادامه دارد...
#رمان