❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
#خودت_کمک_کن🦋
💙قسمت111💙
صبح برا نماز بیدار شدیمو بعد نماز در کنار هم داشتیم قرآن میخوندیم..
همون موقع به فکرم رسید که از این جا بریم یه استان دیگه..کار علیرضا هم که دولتی بود و یه انتقالی بگیره کارش هم جور میشه.
علیرضا:رقیههههه
_ها؟
علیرضا:ها چیه،بله😂دوساعت دارم صدات میکنم کجایی؟
_اینجام دیگه کجا باشم.
علیرضا:چیشد؟
_تو میدونی محسن زنده ست؟
علیرضا:تو از کی میدونی؟
_پس تو هم میدونی!
علیرضا:تو کربلا دیدمش
_منم همونجا دیدم..
علیرضا:الان به چی فکر میکنی؟
_مدیونی اگر فکر کنی به زندگی دوباره باهاش مشتاقم.اول اینکه من خودم یه بچه الان دارم و عاشق زندگیمم.دوم اینکه ندیدی زنشو؟
علیرضا:من غلط بکنم همچین فکری بکنم.پس الان به چی فکر میکنی؟
_اون موقع که رفتی زیارت کنی رفتم جلو.زنش نبود.بهش گفتم که چرا خودتو زدی به مردن؟گفت خانواده ت مجبورم کردن.چون جوون بودی و نمیخواستن تو به پای من بسوزی.بنظرت راست گفت؟
علیرضا:نمیدونم..اصلا راست گفته باشه..میخوای چیکار کنی؟
_اول اینکه با مامان و بابا صحبت میکنم و بهشون میگم..دوم اینکه میشه از مازندران بریم؟
علیرضا:بنظرت با مامان و بابات صحبت بکنی چه اتفاقی میفته؟فقط شرمنده میشن.قبول دارم که توی اون تصمیم تو هم باید شریک میشدی.نمیدونم،هرکاری که میدونی به صلاحه انجام بده.اما قبلش فکر کن.میدونی دیگه دو روز دیگه دارم میرم سوریه.
_امروز برم باهاشون صحبت کنم؟
علیرضا:پس سعی کن چیزی نگی که بعدش پشیمون شی
_باشع🥺
ادامه دارد...
#رمان