ᴍᴀᴊɴʜᴏʟ
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ #خودت_کمک_کن🦋 💙قسمت116💙 فردا.... (علیرضا مرخص شده بود و همه چی به حالت قبل
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋 💙قسمت117💙 _چرا بهم نگفتین محسن زنده ست؟ مامان:چی میگی؟ _میگم چرا بهم نگفتین محسن زنده ست؟چرا حق انتخاب بهم ندادین؟ مامان:چجوری فهمیدی؟ _کربلا دیدمش..مامان.. مامان:جانم؟ _درسته الان زندگیم عالیه ولی من خودم انقدری بزرگ شده بودم که بتونم واسه خودم تصمیم بگیرم. مامان:متوجه ای که دکتر گفته بود دیگه خوب نمیشه؟متوجه ای که زندگیت داشت نابود میشد؟متوجه ای که باید تا آخر عمر به پاش میسوختی؟متوجه ای تو سن ۲۲ سالگی بدبخت میشدی؟نه تو چه میفهمی نگرانی چیه؟بزار همین بچت بزرگ بشه خودت میفهمی..ما فقط بفکر خوشبختیت بودیم بفهم.. _ولی اون موقع هم میتونستم خوشبخت بشم.. مامان:خوشبختی رو تو چی میبینی ها؟اینکه مثل یه کلفت باید دورش میچرخیدی؟سر دو روز پیر می‌شدی _مامان..الان من که از محسن طلاق نگرفتم..الان چیکار کنم من؟ مامان:گرفتی _من اون برگه رو امضا نکردم! مامان:مجبور شدیم امضاتو جعل کنیم..مهم اینه الان زندگیت خوبه؟ _ماماااان؟😭 مامان:بنظرت چیکار میکردیم؟ _میذاشتین خودم واسه خودم تصمیم بگیرم من آدم نبودم؟توی زندگی خودم نباید حق انتخاب داشته باشم؟ مامان:حالا که خوشبختی..الان هر کاری دلت میخواد بکن. _حالااا؟ اشکام پشت سر هم لیز میخوردن..وسایل مو جمع کردمو از خونه زدم بیرون...نفهمیدم اصلا تا خونه چجوری رفتم..نرگسو از کالسکه در آوردمو پله های آپارتمانو طی کردم.. وارد خونه که شدم حق حقم بلند شد نشستم روی مبلو تا میتونستم گریه کردم.. ساعت حدودا ۸ بود که علیرضا اومد... ادامه دارد...