📔 لذت مطالعه (خلاصه کتاب) 🔔 ناقوس ها به صدا در می آیند. (۲۳) 📚 انتشارات عهدمانا ای معاویه! وقت آن رسیده که از حقایق آشکار پند گیری ، تو با روش های باطل ، همان راه پدرانت را می پیمایی ، خود را در دروغ و فریب افکنده ای و به آنچه برتر از شأن توست نسبت می دهی و به چیزی دست درازی میکنی که از تو باز داشته اند و هرگز به تو نخواهد رسید. عصر بود ، معاویه را زمانی دیدم که کمی مست بود . تا مرا دید ، قهقهه ای زد. کنیزکی وحشت زده را نشانم داد و گفت : « بیا روباه پیر ! آهو برایت دارم. » بعد دوباره خندید . گفتم : « وقتی خود طعمهٔ شیری ، به فکر آهوان نباش .» معاویه کمی به خود آمد گفت : « از کدام شیر حرف می زنی؟» گفتم : « از شیری حرف میزنم که در جنگ بدر ، بسیاری از بستگانت را درید و حالا منتظر است تا تو تصمیم بگیری ؛ یا با او بیعت کنی یا به زودی دریده شوی. » بعد نامه ها را از جیب قبایم بیرون آوردم ، آنها را مقابل معاویه بر زمین انداختم و ادامه دادم : « همهٔ این نامه ها را خواندم. در عجبم چرا از بیم حملهٔ علی بیخواب نیستی و قادری شراب بنوشی و خوش باشی ! » معاویه دستش را جلو آورد ، ریش مرا به دست گرفت و گفت : « ای پدرسوخته ! مرا ترساندی ، گمان کردم علی پشت دروازه های شام است... » حرفش را بریدم و گفتم : « درست پنداشتی ؛ علی پشت دروازه های شام است . هروقت اراده کند ، وارد خواهد شد. » دوباره نشانه های ترس بر چهره اش آشکار شد... ↩️ ادامه دارد...