هدایت شده از Zouhair
پارت نوزدهم امیرعلی آرنجش رو به لبهی شیشه تکیه داده بود و سرش رو به دستش، نگاه متفکرش هم به روبهرو بود و خیابونهای که خلوت بودن. از این سکوت لب چیدم و صدام کمی بچگانه بود. -قهری؟ جوابم فقط یه نیمنگاه بود، یه نیمنگاهی که نفهمیدم جوابش آره بود یا نه. -الان داری نقشه میکشی چه طوری فردا از دستم فرار کنی؟ صاف شد، دستش حلقه شد دور فرمون و فقط یه کلمه. -نه! -اگه خیلی از من متنفری حداقل دو تا داد سرم بزن تا دلت خنک بشه. نگاه جدیش چرخید روی صورتم، با یه چین اضافه بین ابروهاش و جای یه اتو خالی. -این جمله چیه تکرار میکنی؟! من کی همچین حرفی زدم؟ نگاهم رو از چشمهاش که بیتابم میکرد گرفتم و دوختم به انگشتهام که توی هم میپیچوندمشون. -لازم نیست بگی. اخم همیشگی پیشونیت وقتی با منی، خواسته ت برای نه گفتنم و رفتارت؛ همه ی اینها نشون میده. پوزخندی زد و چه درد داشت برای من. -اگه ازت متنفر بودم دلیلی نداشت بیام خواستگاری شاید تو به خاطر حرمت بزرگترها اومدی. دنده رو عوض کرد؛ چون سرعتش کمتر شده بود و من هم به ذوق مسخرهی توی دلم لبخند زدم. -خب آره، به خاطر حرمتها اومدم؛ ولی دلیل نمیشه به اینکه ازت متنفرم که اگه اینجوری بود میتونستم یه کلمه بگم تو رو نمیخوام و خالص. براق شدم، چه زود حرفهاش رو فراموش کرده بود و داشت خودش رو تبرئه میکرد. -خب چرا؟ چرا خودت نگفتی و اومدی خواستگاری و از من خواستی بگم نه وقتی که همه چی جدی شده بود؟! کلافه نفسی کشید و گرمای نفسش »ها« شد سمت من و وای از دل من. -چون اگه میگفتم تو رو نمیخوام مامان یکی دیگه رو کاندید میکرد و من فکر کردم تو رو راحتتر میتونم راضی کنم که بگی نه. حرف از یکی دیگه زدن به نظرم خوشایند نبود و چه قدر تلخ گفتم: -آخه چرا... پرید وسط حرفم و نذاشت کمی حسادت دلم رو آروم کنم. -گفتم نپرس چرایی رو که حالا دیگه مفهمومی نداره. -اونوقت اگه من میگفتم نه، دیگه عمه بیخیال ازدواج کردنت میشد؟ -بالاخره آره؛ چون چیزی بهش ثابت میشد که من دنبالش هستم و چه بد میشه اگه بعدها به چشم بیاد. 🌷 @majles_e_shohada 🌷