مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت پنجاه و پنج -نه بابا، چهل درجه که چیزی نیست هنوز به مرحله تشنج نرسیده. چشم غرهای به محمد رفتم که امیرعلی با خنده سر تکون داد. اگه این دوقلوها گذاشتن من یکم خودم رو براش لوس کنم، همیشه آماده به خدمت بودن برای حال گیری و بامزه بودن. -پاشو لباس بپوش بریم دکتر، من خودم به دایی زنگ میزنم. ترسیده گفتم: -نه نه لازم نیست، خوب میشم. ابروهاش بالا پرید. -چه جوری خوب میشی؟ پاشو. -نه امیرعلی خوبم. لب تخت نشست و نگاهش رو دوخت به چشم هام و آروم گفت: -یه دکتر که میتونم خانومم رو ببرم، نمیتونم؟ دوست نداری با من... پریدم وسط حرفش و با قیافه ی پریشونی گفتم: -جون محیا ادامه نده، میبینی حالم خوش نیست. نگاهش جدی شد. -پس چرا هول کردی و نمیای؟ محسن صدای امیرعلی رو شنید. -چون از آمپول هایی که قراره نوش جان کنه میترسه. امیرعلی با اون نگاه خندون و گرد شده نگاهم کرد که تایید کنم. -راست میگه؟ با خجالت پتو رو کشیدم روی سرم و با حرص گفتم: -آره راست میگه. خب چیکار کنم ترسه دیگه! هرکسی از یه چیزی می ترسه. محمد طعنه زد و اگه حالم خوب بود، قطعا یه بلایی سرش میآوردم. -حالا نکه تو فقط از آمپول می ترسی، اگه تاریکی شب و مرده ها و جن و پری و دزدهای خیال تو رو فاکتور بگیریم؛ آره راست میگی فقط از آمپول میترسی. با حرص جیغ خفیفی کشیدم، امیرعلی با خنده ی بلندش آروم پتو رو از روی سرم کشید. چند تار از موهام بر اثر الکتریسیته روی هوا موند و قیافه م مطمئناً خنده دار بود. -پاشو بریم دختر خوب. تبت خیلی بالاست، معلومه گلوت عفونت داره. من به دکتر بگم به جای آمپول، خشک کننده ی قوی تر بنویسه قبوله؟ میای؟ مثل بچه ها لب چیدم. -نخیر نمیشه، الکی به من وعده نده، بابا هم همیشه همین رو میگه؛ ولی وقتی دکتر آمپول مینویسه به زور میبردم تزریقاتی میگه برای خودته دخترم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷