پارت پایانی همین آقا بودم و چه قدر خوشبخت که به جای جلسه عروسی شده بودم مهمون این بهشت و لباس عروسم شده بود چادر نمازم. با سجده رفتن امیرعلی، من هم به سجده رفتم روی سنگهای خنک بین الحرمین و با امیرعلی ذکر سجده ی شکر آخر زیارت عاشورا رو زمزمه کردم. سر که بلند کردم، امیرعلی اشکهاش رو پاک کرد از روی گونه ش و به صورتم لبخند زد. -قبول باشه. -ممنون هم چنین. -راستی مامان زنگ زد گفت هماهنگ کردن حسینیه رو برای شام و استقبال. لبخند رضایتمندانه ای زد. -دستشون درد نکنه. -ولی کاش جلسه ی عروسیمون رو هم میگرفتیم. خسته شده بودم از این حرف تکراری، کلی التماس کرده بودم تا راضی شده بودبه این سفر معنوی به جای جلسه گرفتن. -امیرعلی! سرش رو به سرم تکیه داد. -خب راست میگم، هر دختری آرزو داره لباس عروس بپوشه. لباس عروس بهونه ست، هر دختری دوست داره خوشبخت باشه و من مطمئنم با این سفر قبل از شروع زندگیمون کنار تو خوشبختترینم. با انگشتش به نوک بینیم ضربه زد. -فیلسوف کوچولو مطمئنی پشیمون نمیشی که چرا یه لباس پفی و تورتوری نپوشیدی؟ -بله مطمئنم. بچه بودم لباس عروس پوشیدم دیگه برام عقده نمیشه خیالت راحت، تازه عکس هم دارم باهاش فقط جای تو خالیه تو عکس. از ته دل خندید و من دستهام رو حلقه کردم دور بازوش و سرم رو تکیه دادم به شونه ش. -خوابت گرفت؟ نفس عمیقی کشیدم و این هوا عطر بهشت داشت. -نه. دارم فکر میکنم عطیه قراره چه ریختی خونه م رو بچینه، هر چند هر جور چیده باشه سر خونه ی خودش تلافی میکنم. -رسیدیم یکی دو روز استراحت کن بعد خودم کمکت میکنم هر جور خواستی خونه ت رو بچینی. غرق خوشی شدم از حرفش و طعم زندگی مشترک رو از حالا داشتم میچشیدم. -قول دادی ها، باز دو روز دیگه نیای خونه بگی خانوم نهار بده خسته م؛ خانوم شام بده خسته م و خانوم حال ندارم فوتبال داره. دستش رو گرفت جلوی دهنش، از خنده شونه هاش لرزید که گفتم: -هر چند که همچین هم وسایل سنگینی ندارم جابه جا کنم، مبل رو که حذف کردی؛ سرویس تخت خواب هم که نذاشتی بخرم. خنده ش رو جمع کرد. -آخه خونه ی نقلی ما مبل میخواد چیکار عزیزم؟ زمین خدا مگه چشه؟ بعدش هم این همه آدم روی زمین میخوابن ما هم مثل اونها، حالا تو روی زمین خوابت نمیبره؟ -تو کنارم باشی و بغلم کنی من روی سنگ هم میخوابم. زد زیر خنده و من از جمله ای که بی پروا گفته بودم گونه هام گل انداخت و خجالت زده گفتم: -ببخشید، نخند دیگه. با جمع کردن لبهاش توی دهنش سعی کرد نخنده. -چشم. هنوز هم به انگشتهام نگاه میکردم که آروم گفت: -میتونی ساده زندگی کنی؟ نفس گرفتم این هوای خوشبختی رو. -چرا که نه، اصل زندگی کردن یعنی سادگی. چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد نگاه عاشقش رو به من دوخت و آروم گفت: خیلی دوستت دارم. این اولین بار بود که لابه لای مفهوم ها، این جمله گم نشده بود؛ با همه ی سادگی این جمله از زبون امیرعلی چه رقصی به پا کرد کوبش قلبم. بلند شد و دستم رو گرفت تا من هم بلند بشم. -بریم زیارت؟ رو به حرم حضرت ابوالفضل )ع( سلام دادیم و رو به حرم امام حسین قدمهامون رو دست تو دست هم برداشتیم و این سر آغاز یه خوشبختی بود، پر از عطر عاشقی کنار لمس نگاه خدا. زیر لب زمزمه کردم» از همه طعمه ای عشق فقط من عاشق یه طعم شدم، اون هم عشق با طعم سادگی« . خدایا شکرت. »پایان« امیدوارم راضی شده باشید دوستداران شهدا 🌷 @majles_e_shohada 🌷