❥✺﷽ ✺❥
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی میکرد پدر خانمش ملاصدرا چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر میبرد
در همان ایام در قمصر جوانی به خواستگاری دختری رفت والدین دختر پس از قبول خواستگار شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود
از این رو عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و میخواستند همدیگر را ببینند به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند
لذا عروس حیلهای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام میآیم و تو هم داخل کوچه بیا تا همدیگر را ببینیم
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان میداد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را میخواند:
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال عارف بزرگوار ملاصدرا از کوچه عبور میکرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد
او یک شبانه روز بلند گریه میکرد
تا اینکه فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه میکنی؟
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن میگفت
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال میدانم
اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم لذا به حال خود گریه میکنم
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐
@majma_alzakerin🔰