در گذشته پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر
عمر میکرد او همیشه شادمانه آواز میخواند
کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید
نزد خانواده خویش باز میگشت
و اما در نزدیکی بساط کفاش
حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات
در دکان خویش چرت میزد
و شاگردانش برایش کار میکردند
کم کم از آوازه خوانیهای کفاش
خسته و کلافه شد
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت
و گفت: بیا این از درآمد همه عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن
و بگذار من هم کمی چرت بزنم
آواز خواندنت مرا کلافه کرده
کفاش شوکه شده بود، سر درگم و حیران
کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت
آن دو تا روزها متحیر بودند که
با آن پول چه کنند!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند
از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند
آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان
شده بود مواظبت از آن کیسه زر
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه زر را
برداشت و به نزد تاجر رفت
کیسه زر را به تاجر داد و گفت:
بیا سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده
خوشبختی چیزی جز آرامش نیست
🔴کانال مجمع الذاکرین
🌐
@majma_alzakerin🔰