بسم الله الرحمن الرحیم در کوچه‌ام زدند صدایم درآورند طفلان رسیده‌اند اَدایم درآورند با گوش‌های پاره نیازی نداشتم از گوش‌های خویش طلایم درآورند فهمیده‌اند بچه یتیمم، رسیده‌اند اشکِ مرا میان دعایم درآورند سنگی زدند تا که بدانند زنده‌ام چنگی زدند رختِ عزایم درآورند دیدند گیسویِ من و رفتند عمه‌ها مو از میانِ شانه برایم درآورند دورِ من‌اند زینب و کلثوم با رُباب شاید که خار از کفِ پایم درآورند (حسن لطفی)