🤞🤞🏴نوحه شور زبانحال امام سجاد ع از هفت بلا و مصیبت شهر شام🏴
#مداح.حاج آرمین غلامی
#دهه سوم محرم۱۴۰۳
واویلتا واویلا
ما رو احاطه کردن
با نیزه و با شمشیر
لشکری می کشیدن
داد و هوار و تکبیر
ساز و دهل می زدن
انگاری عیدشون بود
قافله سالارشون
حسابی بد زبون بود
الشام... الشام... الشام...
واویلا واویلا واویلا
به روی ناقه بودیم
حال بدی گرفتار
با دسته بسته بودیم
اونم میون انزار
تشنه بودیم و اونا
با خنده آب می خوردن
یه وقتی پیش زینب
سر بابامو بردن
سر بریده ها رو
به این بر و به اون بر
پیش سکینه بردند
سر علیِّ اکبر
وقتی که از بلندی
سرا زمین می خوردن
نامردا سُمّ اسبو
روی سرا می بردن
الشام... الشام... الشام...
واویلا واویلا واویلا
زن ها رو پشت بوما
وقتی که ما رو دیدن
آتش و خاکستر و
بر سر ماها ریختن
عمامه ام می سوخت و
یه جای دیگرم سوخت
با دسته بسته بودم
که گردن و سرم سوخت
خیلی بلا کشیدیم
شام یه محشری بود
بلا میومد و باز
بلای دیگری بود
الشام... الشام... الشام...
واویلا واویلا واویلا
هیچ به حال ماها
شرم و حیا نکردند
از خود صبح تا غروب
کوچه به کوچه بردند
هلهله بود و شادی
بریده سر می بردن
جشن بزرگی بود که
اسیر آورده بودن
وقتی میون بازار
گفتن اینا چیکاره ن
گفتند خارجی و
قومی که دین ندارن
الشام... الشام... الشام...
واویلا واویلا واویلا
هیچ به حال ماها
شرم و حیا نکردند
از خود صبح تا غروب
کوچه به کوچه بردند
هلهله بود و شادی
بریده سر می بردن
جشن بزرگی بود که
اسیر آورده بودن
وقتی میون بازار
گفتن اینا چیکارن
گفتند خارجی و
قومی که دین ندارن
الشام... الشام... الشام...
واویلا واویلا واویلا
بسته شدیم جملگی
به یک طناب و یک بند
حرمله با تمَسخُر
میزد به عمه لبخند
یه جا به عمه گفتنم
کاش اسیر نبودی
وقتی که رد شدیم از
محله ی یهودی
بغض علی رو داشتن
مُشت و لگد می خوردیم
پناه بر خدا که
رد شدیم و نمردیم
الشام... الشام... الشام...
واویلا واویلا واویلا
یه جا که خیلی بد بود
جون به لبم رسوندن
برا فروش بَرده
مرد و زن و می بردن
خدا خدا می کردن
می ترسیدن خواهرام
مشتری که میومد
می لرزیدن خواهرام
بازم خدا خودش بود
رحم به حال ما کرد
خولی و شمر و سنان
قید فروش ما زد
الشام... الشام... الشام...
واویلا واویلا واویلا
آخر درد و غم بود
خرابه ای که دیدم
فقط خدا خبر داشت
چه دردی رو کشیدم
نیمه شب رسید که
رقیه ناله می زد
خرابه مون بهم ریخت
گریه ش بند نیومد
بهونه ی بابا کرد
یه سر آوردن براش
بغل گرفت بابا رو
یه گوشه بردش یواش
حرف نگفته می زد
نشون میداد پاهاشو
دست می کشید به موهاش
توضیح میداد غماشو
رقیه بر زمین خورد
قاتل او یزید شد
آخه به کی بگم که
سه ساله هم شهید شد
گفتم به عمه زینب
بیا جنازه بردار
خواهر زجر کشیدم
برو خدا نگهدار