گوشه‌ای‌نشسته‌بود . زانوهای‌خودرابغل‌گرفته‌بودهرچه‌ازش میپرسیدندچه‌شده‌است‌نمی‌گفت هرازگاهی‌نگاه‌به‌مادرمیکرداشک‌درچشم هایش‌جمع‌میشدنمیتوانست‌باورکردکه هرچه‌کردنتوانست‌جلوی‌سیلی‌خوردن مادررابگیردخب‌حق‌داشت‌اوپسربوداو غیرتی‌بوداوحسن‌بود . 💔 ـ ــ ـــ ـــــ᯽ـــــ ـــ ــ ـ ˼ ˹