مکروبه🇮🇷
وسط روضه کمرم گرفت، اصوات بالقوه‌ی آخ و اوخی که آماده‌یِ بالفعل شدن بودند رو تو آستانه‌ی حنجرم کشتم
دوید سمت اتاقش، لحظه‌ایی بعد با یک بغل تانک و تفنگ و ماشینِ آتشنشانی‌ برگشت. هر از چندگاهی از میانِ لب‌هایِ کوچکش اصواتی مثل آژیرِ ماشین آتش‌نشان‌ها سُر می‌خورد بیرون و آن‌قدر آن بی‌بو بی‌بو گفتن‌های هیجانی‌اش، حالتِ صورتش را نمکین می‌کرد که دلت می‌خواست از خودت بی‌خود شوی، رودربایستی‌ها را بگذاری کنار و لپ‌هایِ قرمزِ گل انداخته‌اش را آبلمبو کنی. اسباب بازی‌هایش را کنار تشکِ علی چید و منتظر به من نگاه کرد: نی‌نی کی بیدار می‌شه؟ سید مریم از آشپزخانه آرام صدایش زد: فواد! نی‌نی خوابه، نی‌نی کوچولوئه. نمی‌تونه بازی کنه‌. بعد سینی چای را برداشت و آمد کنارم نشست، نگاهی به اسباب بازی‌هایِ به صف نشسته کنارِ تشک انداخت و خندید و گفت: رفته از میان اسباب‌بازی‌هایش خوب‌هایش را سوا کرده و آورده، آنهایی که بیشتر از همه دوستشان داشته. لبخندم عمیق‌تر شد از مهمان نوازی‌اش و با خودم فکر کردم، وقتی صاحب خانه‌یِ کوچکمان برایِ مهمانش بهترین‌هایش را می‌آورد قطعا خدایِ بزرگ و مهربانِ صاحب و مالک این دنیا هم برایِ ما بهترین‌ها را می‌خواهد. راستش شرمنده شدم‌ وقتی تمام لحظات نا امیدی‌‌ام، تمام کم خواستن‌‌ها و بی‌اثر شمردن دعاهایم از جلوی چشمانم رد شد. خدای من، عزیز دلم: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ؛ وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ وَ أَقْبِلْ عَلَیَّ إِذَا نَاجَیْتُکَ فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ. _زهرا سادات 🌱