بچه که بودم عادت عجیب و غریبی پیدا کرده بودم؛ لباس چرکهام رو همونطور مچاله و چروک، میچپوندم قاطیِ لباسهای شستهرفتهٔ چیده شده تو کشوی لباسهام!
مامان چندباری مچم رو گرفت؛ هربار آروم دم گوشم میخوند که رختچرکها رو سوا کن از لباسهای تمیز!
من، اما با همون شیطنت همیشگی این دوتا ضد رو کنار هم میچیدم و هربار به یک شکلی از بار مسئولیت و رعایت فرمول جدا کنسوا کن شونه خالی میکردم.
از یک جایی به بعد، مامان دیگه چیزی نگفت؛ انگار میخواست خودم به این بلوغ برسم و سرِ سر به هوام بخوره به سنگ عبرت و به عاقبت کارم که نه، ناکردهکاریام پی ببرم!
یک روز درِ کشو رو باز کردم. بوی نا میداد؛ بوی رطوبت. انگار همهٔ لباسها شده بودند یک مشت رخت چرکِ بهدردنخورِ بلااستفاده.
اینکه بعدش چقدر طول کشید تا مجاب شدم چرا باید آلودگی از تمیزی جدا بشه بماند؛ اما...
گاهی وقتها، غافل از فرمول جدا کنسوا کن،
افکار منفیِ چرک و کثیف رو میندازیم به جون خیالاتمون و چشمامون رو میبندیم به اینکه زشتیشون مسریه؛ که مثل ویروس پخش میشن و شبیخون میزنن به مثبتاندیشیهامون، اون وقت یهو میبینی از اون همه افکار خوب و گل و بلبلی، خروارها فکر پوسیده مونده با بوی نا و موندگی.
بیشتر از لباسهای ته کشو، افکارمون نیاز به اجرای این قاعده داره.
پس رفیق، همونطور که برای پاکی لباسات تلاش میکنی به سلامت افکارت هم فکر کن!
زهرا سادات 🌱