چشم زن جوان به پرهای طاووسی بود که بالای سر خلیفه، بالا و پایین می رفت. دانه های درشت عرق بر پیشانی زن می درخشید. روبند مشکی بر صورت داشت که تنها چشم های سیاه و کنجکاوش پیدا بود. خلیفه که به تختش تکیه داده بود، با خشم رو به زن گفت: «دروغ می گویی.» زن محکم گفت: «به چه دلیل باید دروغ بگویم خلیفه؟» متوکل داد زد: «زینب سال هاست که از دنیا رفته و تو زنی حیله گری. دیگر دروغ گفتن کافی است.» زن رو به حاضرانی کرد که سمت چپ ایستاده بودند: «من زینبم. روزی پیامبر بر سر من دست کشید. از آن روز به بعد، من هر چهل سال یک بار جوان می شوم، اما در این سال ها خودم را پنهان کرده بودم و اکنون روزی است که باید خود را آشکار می کردم.» سکوت در فضای قصر حاکم شد. قلب ها مردد بود و نگاه ها حیران. وزیران خلیفه که سمت راست صف کشیده بودند، هر کدام دنبال پاسخی می گشتند، اما جز حیرت و سرگردانی جوابی نمی یافتند. در همان لحظه، غلام سیاه پوستی وارد شد. نیزه اش را بر زمین کوبید. کمی خم شد و گفت: «قربان! ابن الرضا اجازه ورود می خواهند.» خلیفه سری تکان داد. لحظه ای بعد صدای قدم های امام هادی(ع) پیچید. نگاه حاضران به سمت دالان قصر چرخید. خلیفه امیدوار بود، ابن الرضا نتواند به ادعای زن پاسخ بدهد. با سلام امام، خلیفه ناخواسته از جا برخاست. امام با قدم های بلند به سوی خلیفه گام برداشت. خلیفه با احترام، امام را کنار خود جای داد. متوکل رو به امام کرد: «مشکلی پیش آمده که ناچار شدیم شما را به زحمت بیندازیم؛ شاید این گره به دست مبارک شما باز شود. این زن ادعا می کند زینب، دختر علی است و بعد از سال ها آمده و خودش را آشکار کرده است.» زن لحظه ای به چشمان امام خیره شد، اما نگاه نافذ امام را تاب نیاورد و سر به زیر انداخت. امام هادی(ع) فرمود: «این زن دروغ می گوید. سال وفات حضرت زینب (س) مشخص است.» متوکل سرش را تکان داد و گفت: «سخن شما درست است و ما این مطلب را به او گفته ایم، اما نمی پذیرد. شما با دلیلی محکم تر ادعای او را رد کنید.» همه چشم ها به دریای آرام نگاه امام دوخته شد. امام هادی(ع) فرمود: «دلیل مشخصی که ادعای او را باطل می کند، این است که گوشت فرزندان فاطمه(س) بر درندگان حرام است. این زن را در قفس شیر بیندازید. اگر راست بگوید، شیرها او را نخواهند خورد.» متوکل که عاشق جنگ و خون ریزی بود، چشمانش برقی زد و گفت: «راه حل خوبی است. تو چه می گویی زن؟» زن کمی پا به پا شد و گفت: «نمی پذیرم. این نقشه برای آن است که من کشته شوم.» امام رو به متوکل کرد: «در بین حاضران تعدادی از فرزندان فاطمه(س) حضور دارند، هر کدام را که می خواهی نزد شیران بیفکن تا حقیقت سخن بر تو آشکار شود.» با این سخن، میان جمعیت همهمه ای افتاد. مردی که صورتی کشیده و موهای مجعدی داشت، رو به مرد کنار دستش کرد و گفت: «ابوهاشم تو از فرزندان فاطمه ای. باید از مولایت اطاعت کنی.» ابوهاشم که محاسن خرمایی رنگی داشت و دستاری سیاه بر گردنش آویزان بود، با بداخلاقی گفت: «چه می گویی عبدالله؟ می خواهی شیرها مرا تکه پاره کنند. مگر نمی بینی چه طور از شدت گرسنگی می خواهند هم دیگر را بخورند.» عبدالله با سرزنش گفت: «نکند به سیادت خودت شک داری؟» ابوهاشم گفت: «نه، شک ندارم، اما به نخوردن شیرها شک دارم.» عبدالله با افسوس گفت: «بگو به کلام مولایت ایمان نداری. وقتی به کلامش ایمان نداشته و اطاعتش نکردی، یعنی امامت را قبول نداری.» ابوهاشم دندان به هم سایید و گفت: «قبول دارم.» عبدالله گفت: «نه، قبول نداری. ایمان بی اطاعت سودی ندارد. سیادت تو بی ارزش است، بنابراین مطمئن باش شیرها حتماً تو را خواهند خورد.» ناگهان یکی از میان جمعیت فریاد زد: «چرا ابن الرضا، خود داخل قفس شیرها نمی رود؟» با صدای او همهمه ها خاموش شد. نفس در سینه ها حبس و متوکل از شنیدن این سخن شادمان شد و با عجله به امام هادی(ع) گفت: «یا ابالحسن چرا خود نزد شیران نمی روی؟» حضرت لحظه ای در چشمان متوکل خیره ماند و آن گاه فرمود: «اگر شما می خواهی، می روم.» متوکل که گمان نمی کرد امام هادی(ع) پیشنهاد او را بپذیرد، سرش را تکان داد و گفت: «موافق هستم. می توانید بروید.» * * * در میان باغ که انبوه درختان بلند محاصره اش کرده بودند، سه قفس بزرگ قرار داشت. در قفسی چند شیر نر و ماده حرکت می کردند و گاهی نعره می کشیدند و حاضران از ترس به خود می لرزیدند. خلیفه در محاصره چندین سرباز تنومند، در گوشه ای بر سکویی ایستاده بود. او بارها شاهد مرگ مردان مؤمن شیعه بود، اما اکنون لحظه شماری می کرد تا هیجان انگیزترین صحنه جدال را تماشا کند. با اشاره خلیفه، دو سرباز امام را تا در قفس شیرها همراهی کردند. سپس دو مرد تنومند و مسلح که کنار قفس ایستاده بودند، در قفس را سریع باز کردند.